۲۳:۱۵ ۱۳۹۴/۱۱/۱۹
در ماشینو باز کزد و نشست رو صندلی انگار همه ی دنیا دور سرش میچرخید چندبار به خودش سیلی زد و گفت بیدار شو پریسا تو خوابی اینا حقیقت نداره.چند دقیقه چشماشو بست و سرشو گذاشت رو فرمون اما فهمید که باید قبول کنه به خودش اومد.گفت خدایا حالا چیکار کنم؟چرا با من این کارو کردی؟
اشکاش تمومی نداشت انگار ماشینو روشن کرد و چندین ساعت تو خیابونا دور زد و گریه میکرد ...