پریسا چه بیرحم شده بود، قرار بود اشکان عزیزش را تنها بگذارد، فقط بعد از یکسال زندگی مشترک...و دوباره اشک...موبایل را روی فرش کف اتاق انداخت، نشست و دستهایش را روی صورتش گذاشت و به فکر فرو رفت. در این یکی دو ساعتی که از مدت کوتاه باقیمانده زندگیش باخبر شده بود فقط به دل کندن خودش از همه داشته هایش فکر کرده بود، اما مامان چی؟ اشکان؟ آنها وقتی بفهمند که پریسا فرصت زیادی برای زندگی ندارد چه حالی پیدا خواهند کرد.در دل به خودش گفت: باید قوی باشی، اگه اونا تو رو با این حال ببینن! نه! نه! اصلا! مامان به اندازه کافی رنج کشیده، بعد از فوت بابا تنها امیدش من بودم، تنها انگیزش برای زندگی...اشکان چی؟ ...
بلند شد به دستشویی رفت و صورتش را شست، نفس عمیقی کشید و در آینه به خودش گفت فقط چند روز دیگه قوی باش، به خاطر مامان، به خاطر اشکان ..بغض کرد ولی سریع بغضش را فرو خورد ....