خانه
329K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۰:۵۹   ۱۳۹۴/۱۱/۲۰
    avatar
    کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست

    می خواست تمام عصاره عشقش را در این آخرین غذاهایی که برای اشکان می پزد بریزد. در حال آشپزی بود که دوباره زنگ تلفن رشته افکارش را پاره کرد، این بار مادر بود.
    -سلام مامان،... خوبم تو چطوری مامان گلم؟ ..... اشکانم خوبه هنوز نرسیده خونه. ....دارم شام درست می کنم. شما چیکار می کنی؟........آره وقت دکترم فرداست..... نه برای چی می خوای بیای....تو و اشکان هم شلوغش کردید که دکتر گفت نمونه برداری کنن، به خدا چیزیم نیست مامان. اشک از گوشه چشمش در ماهیتابه چکید و بخار شد. آب دهانش را قورت داد تا مادر از صدای لرزانش پی به اندوهی نبرد که مثل یک مار دورش حلقه زده بود و هر لحظه بیشتر به قلبش فشار می آورد.
    مادر اصرار داشت، باید فردا پریسا را همراهی می کرد. پریسا حدس زده بود که شاید نتیجه نمونه برداری آن چیزی که همه منتظرش هستند نباشد، برای همین به همه روز ملاقات با پزشکش را یک روز دیرتر گفته بود. حدس زده بود که بیماریش جدی است اما سرطان آن هم آنقدر پیشرفته که فقط یکسال از عمرش باقی مانده باشد را نه، نه هرگز این را پیش بینی نکرده بود. به سرفه افتاد.....باشه مامان فردا میام دنبالت با هم بریم دکتر، باشه نگران نباش میام...

    ویرایش شده توسط فرک (Ferak) در تاریخ ۲۰/۱۱/۱۳۹۴   ۱۱:۰۰
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان