می خواست تمام عصاره عشقش را در این آخرین غذاهایی که برای اشکان می پزد بریزد. در حال آشپزی بود که دوباره زنگ تلفن رشته افکارش را پاره کرد، این بار مادر بود.
-سلام مامان،... خوبم تو چطوری مامان گلم؟ ..... اشکانم خوبه هنوز نرسیده خونه. ....دارم شام درست می کنم. شما چیکار می کنی؟........آره وقت دکترم فرداست..... نه برای چی می خوای بیای....تو و اشکان هم شلوغش کردید که دکتر گفت نمونه برداری کنن، به خدا چیزیم نیست مامان. اشک از گوشه چشمش در ماهیتابه چکید و بخار شد. آب دهانش را قورت داد تا مادر از صدای لرزانش پی به اندوهی نبرد که مثل یک مار دورش حلقه زده بود و هر لحظه بیشتر به قلبش فشار می آورد.
مادر اصرار داشت، باید فردا پریسا را همراهی می کرد. پریسا حدس زده بود که شاید نتیجه نمونه برداری آن چیزی که همه منتظرش هستند نباشد، برای همین به همه روز ملاقات با پزشکش را یک روز دیرتر گفته بود. حدس زده بود که بیماریش جدی است اما سرطان آن هم آنقدر پیشرفته که فقط یکسال از عمرش باقی مانده باشد را نه، نه هرگز این را پیش بینی نکرده بود. به سرفه افتاد.....باشه مامان فردا میام دنبالت با هم بریم دکتر، باشه نگران نباش میام...