خانه
329K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۱:۲۱   ۱۳۹۴/۱۱/۲۰
    avatar
    کاپ آشپزی 
    یک ستاره ⋆|3760 |1786 پست
    نمیدونست باید چیکارکنه
    گیج گیج بود! فقط میدونست خیلی فرصت نداره
    30 سال زندگیش به سرعت از ذهنش عبور کرد
    چقدر سخت گذشت تا به اینجا برسه
    آشفته بود و ذهنش به هم ریخته
    تنها چیزی که اطمینان داشت این بود که هیچ کس نباید این موضوع رو بفمه
    تلفن رو برداشت و دوباره با مادرش تماس گرفت...بعد از چندتا زنگ تلفن رفت رو پیغامگیر:
    الو...مامان... تماس گرفتم آزمایشگاه...ظاهرا هنوز جواب نمونه برداری آماده نیست... خودشون خبر میدن چه تاریخی بریم... جای نگرانی نیست...
    یکم خیالش راحت شد
    حداقل توو این مدت میتونست بیشتر فکر کنه و تصمیم بگیره....
    تلفن رو قطع کرد و نشست ...فکر که اینکه چطور لحظه های باقی مونده عمرش داره مثل برق وباد میره عذابش میداد...
    بوی غذای سوخته رشته افکارشو پاره کرد...
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان