۱۱:۲۱ ۱۳۹۴/۱۱/۲۰
کژال
یک ستاره ⋆|3760 |1786 پست
نمیدونست باید چیکارکنه
گیج گیج بود! فقط میدونست خیلی فرصت نداره
30 سال زندگیش به سرعت از ذهنش عبور کرد
چقدر سخت گذشت تا به اینجا برسه
آشفته بود و ذهنش به هم ریخته
تنها چیزی که اطمینان داشت این بود که هیچ کس نباید این موضوع رو بفمه
تلفن رو برداشت و دوباره با مادرش تماس گرفت...بعد از چندتا زنگ تلفن رفت رو پیغامگیر:
الو...مامان... تماس گرفتم آزمایشگاه...ظاهرا هنوز جواب نمونه برداری آماده نیست... خودشون خبر میدن چه تاریخی بریم... جای نگرانی نیست...
یکم خیالش راحت شد
حداقل توو این مدت میتونست بیشتر فکر کنه و تصمیم بگیره....
تلفن رو قطع کرد و نشست ...فکر که اینکه چطور لحظه های باقی مونده عمرش داره مثل برق وباد میره عذابش میداد...
بوی غذای سوخته رشته افکارشو پاره کرد...