۱۴:۴۲ ۱۳۹۴/۱۱/۲۰
مهرنوشپنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10428 |5772 پست
هیچ کس تلفن رو جواب نداد! یهو بخودش اومد و فهمید این موقع صبح کسی توی مطب دکتر نیست! خنده ی تلخی روی لبش نشست و حرکت کرد.
پریسا در حالی که میز صبحانه رو جمع می کرد به خیلی چیزها فکر می کرد، به کودکیش، به آرزوهاش، به دلبستگی هاش و خیلی چیزهای دیگه که با سرعت دیوانه واری توی سرش چشمک می زدن، از دیروز احساس عجیبی پیدا کرده بود، احساس غریبگی! احساس بی تعلقی و تنهایی، حتی احساس می کرد از مامانش و اشکان هم فاصله ی زیادی گرفته، احساس می کرد که هیچ حس تعلقی به کارش یا خونش و دوستاش نداره...
دلش می خواست همه چیو ترک کنه و مدتی رو در سکوت مطلق بگذرونه، همه ی چیزهایی که جدی ترین مسایل زندگیش بودن بیکباره به مباحث مضحک تبدیل شده بودن، دیگه نه پس انداز چیز مهمی بود و نه برنامه ریزی، نه خونه تکونی عید معنی داشت و نه پاداش آخر سال!
بجاش چیزهایی که بی اهمیت به نظر می رسیدند خیلی مهم شده بودن! آره ثانیه ها! حالا می تونست هر ثانیه رو با تمام وجودش حس کنه و از گذشتنش حسرت بخوره...