۲۱:۳۸ ۱۳۹۴/۱۱/۲۰
پریسا داشت حاضر میشد که یهو اشکانو بغل کرد و گفت یه خورده منطقی باش و اونجا هرچی شد ارامشتو حفظ کن اونجا ازمایشگاه معتبری و الکی نظر نمیدن حتما درسته.اشکان گفت بیخود کرده همچین چیزی درست نیست من ته دلم روشنه تو هیچیت نیست پریسا که نا امید نگاش میکرد و میدونست این حرفا همش از روی احساساته گفت باشه حالا بیا بریم ببینیم چی میگه.در طول مسیر هر دوتاشون ساکت بودن و غرق در افکار فقط خیابونو نگاه میکردن
وقتی رسیدن جلوی مطب پریسا میخواست از ماشین پیاده بشه که اشکان دستشو گرفت و گفت عزیزم اصلا نگران نباش الان میریم تو بهت میگن ما اشتباه تشخیص دادیم و به ناراحتیامون میخندیم و چندروز میریم شمال خوش گذرونی فقط به مسافرتمون فک کن نه چیز دیگه ای باشه؟
پریسا لبخند تلخی زد و گفت باشه من که ارزومه
وقتی رفتن داخل اتاق دکتر جفتشون از ترس بدنشون سست شده بود و نمیتونستن چیزی بگن
که یهو پریسا گفت دکتر این ازمایشام لطفا جوابش هرچی هست صریح و روشن بگید ما قبل از اینکه بیایم با هم حرف زدیم و واسه هر چیزی اماده ایم ...