خانه
329K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۲۱:۳۸   ۱۳۹۴/۱۱/۲۰
    avatar
    دو ستاره ⋆⋆|5084 |2953 پست
    پریسا داشت حاضر میشد که یهو اشکانو بغل کرد و گفت یه خورده منطقی باش و اونجا هرچی شد ارامشتو حفظ کن اونجا ازمایشگاه معتبری و الکی نظر نمیدن حتما درسته.اشکان گفت بیخود کرده همچین چیزی درست نیست من ته دلم روشنه تو هیچیت نیست پریسا که نا امید نگاش میکرد و میدونست این حرفا همش از روی احساساته گفت باشه حالا بیا بریم ببینیم چی میگه.در طول مسیر هر دوتاشون ساکت بودن و غرق در افکار فقط خیابونو نگاه میکردن
    وقتی رسیدن جلوی مطب پریسا میخواست از ماشین پیاده بشه که اشکان دستشو گرفت و گفت عزیزم اصلا نگران نباش الان میریم تو بهت میگن ما اشتباه تشخیص دادیم و به ناراحتیامون میخندیم و چندروز میریم شمال خوش گذرونی فقط به مسافرتمون فک کن نه چیز دیگه ای باشه؟
    پریسا لبخند تلخی زد و گفت باشه من که ارزومه
    وقتی رفتن داخل اتاق دکتر جفتشون از ترس بدنشون سست شده بود و نمیتونستن چیزی بگن
    که یهو پریسا گفت دکتر این ازمایشام لطفا جوابش هرچی هست صریح و روشن بگید ما قبل از اینکه بیایم با هم حرف زدیم و واسه هر چیزی اماده ایم ...
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان