۱۱:۳۹ ۱۳۹۴/۱۱/۲۱
اشكان پريسا رو به خونه برد تا كمي استراحت كنه خودش هم به آرامش احتياج داشت به خونه رفتن و اشكان پريسا رو به سمت اتاق خواب هدايت كرد تا چند ساعتي رو استراحت كنه
از موقعي كه اين حقيقت تلخ براشون آشكار شده بود هيچ كدوم حال و روز خوشي نداشتن
اشكان به آشپزخونه رفت تا براي خودش يه قهوه درست كنه به اطراف نگاه كرد هر طرف نگاه ميكرد پريسا رو ميديد
دوباره چشماش از اشک خیس شد و بغض با هجوم بیشتری به گلوش فشار آورد
سعی کردم هجوم افکار نامنظمم رو نادیده بگيره ...
به خودش اومد قهوه روي گاز سر رفته بوه ...
:نه اينجور نميشه
با نا اميدي و گريه زاري چيزي درست نميشه بايد اول خودم با روحیه و قوی باشم تا بتونم به پريسا روحيه بدم دكتر هم گفت روحيه خوب و تغيير نگاه به بيماري باعث ميشود كه افراد اين بيماريها را به جاي اينكه يك مصيبت بنامند بتونن باهاش مبارزه كنند
بايد با پريسا صحبت كنم بايد بهش روحيه بدم تا درمان رو شروع كنه و هر دو به جنگ اين مهمون ناخونده بريم...