خانه
329K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۲:۵۸   ۱۳۹۴/۱۱/۲۱
    avatar
    کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست

    علی، فرناز، رضا و سارا تازه از راه رسیده بودند سارا گفت: چالش جدیده؟ پریسا جواب داد: آره فک کنید یه بیماری ای چیزی دارید و یک سال زنده اید چی کار میکنید: علی بلافاصله جواب داد من که به زندگی روزمره ام میرسم مهران با تعجب گفت: یعنی این سال آخر رو میری سر کار؟ علی گفت: آره میرم چرا نرم؟ و بعد رو به همسرش فرناز گفت؟ خب شبها زودتر میام خونه. پریسا پرسید؟ یعنی نمیری دنبال درمان؟ علی پاسخ داد: نه دنبالش نمیرم دوس دارم تا لحظه آخر زندگی کنم از شیمی درمانی و این کوفت و زهرمارا خوشم نمیاد، میدونید که مادر من در اثر سرطان فوت کرد دکترش بهم گفته بود من اگه جای مادر شما بودم هیچ درمانی رو انجام نمیدادم ولی خب ایشون مادر شماست، میخوای یک ساعتم شده بیشتر نگهش داری. فرناز پرسید: حتی اگه من ازت می خواستم هم دنبال درمان نمی رفتی؟ علی رو به همسرش کرد دستش را گرفت و گفت عزیزم من دوست داشتم تمام لحظاتم با تو بگذره نه تو بیمارستان. فرناز به چشمانش زل زده بود: اگه اون شخصی که داره میمیره من باشم و نخوام درمان کنم چی؟ علی گفت: من به انتخاب تو احترام میزارم.
    رضا که بی قیدانه لم داده بود گفت: من اگه بفهمم دارم میمیرم تمام کارایی رو میکنم که دلم میخواسته ولی نمیتونستم. تارا پرسید: مثلا؟ رضا گفت: ماری جوانا، مشروب تا سر حد مرگ و بعد رو به سارا لبخند زد. سارا گفت: جایگاه اجتماعی و نوع کار و تربیت ما همیشه ما رو از یه کارایی منع میکنه چون عاقبت خوشی نداره . اون جک و شنیدید که میگه همه چیزای خوب تو دنیا یا چاق کننده است یا غیر قانونی خب این وضعیت ماست اگه قراره بمیریم خب دیگه دیر یا زود اهمیت نداره یا چاق و لاغر بودنمون بی معنیه.....

    ویرایش شده توسط فرک (Ferak) در تاریخ ۲۱/۱۱/۱۳۹۴   ۱۳:۰۲
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان