دو هفته بعد
هنوز هیچ کس چیزی نمی دانست. اشکان بود و دکتر نعیمی سالخورده که مرتب به آنها امید میداد و میخندید. امیدهایش از دانش پزشکی اش نشات نمی گرفت بیشتر از ایمان به زندگش حرف میزد. اشکان قد خودپریسا بهم ریخته بود و همان قدر سعی می کرد برای آن دیگری فیلم ( ما حالمون خوب است و همه چیز رو به راه میشود) را بازی کند. اما انگار بینشان بمبی بود که هردو هر لحظه می ترسیدند منفجر شود.
و در آخر ترسشان به واقعیت تبدیل شد بمب ترکید.
چند روزی بود که پریسا بسیار حساس شده بود مرتب سر هر مسئله ای گریه اش می گرفت . این روزها اشکان مرتب با دکتر تماس می گرفت اوایل دو روز یکبار زنگ میزد ولی روز قبل سه بار با او تماس گرفته بود دکتر نعیمی برای او وقت می گذاشت و توضیح میداد اینها علائم داروهاست و اشکان باید صبورتر باشد. قضیه ابتدا از یه بحث کوچک شروع شد داشتند راجع به دوستانشان در سفر صحبت می کردند کم کم به اختلاف نظر رسیدند اشکان معتقد بود دعوت کردن بچه ها از طرف تارا و مهران کار درستی نبوده و باید آنها میدانستند که اشکان و پریسا دنبال آرامش و فضایی خصوصی ترند ولی پریسا دنبال ارتباطات زیاد و اجتماعی بود . او همیشه این گونه بود و اشکان هم همیشه جمع های خصوصی را می پسندید ولی آن شب همین مسئله باعث شد پریسا خشمش را بیرون بریزد خشمی غیر قابل کنترل....
در میان هق هق گریه اش اشکان را به کج فهمی حرفهایش و منزوی بودن متهم میکرد.