پریسا گفت اشکان تو و من از این به بعد دنیاهای مشترکی نخواهیم داشت، من نمی دونم که چطور می تونیم به هم کمک کنیم در حالی که من چند ماه دیگه اصلا وجود ندارم! ما باید واقع بین باشیم، برای من چه معنیی می تونه بده که بخوام خواسته هام رو کنترل کنم؟ برای آینده؟ کدوم آینده؟؟؟ و در حالی که به شدت گریه می کرد، سوییچ ماشین رو برداشت یه مانتو پوشید و رفت!
اشکان خیلی ناراحت و عصبی بود ولی دلیلش این نبود که فکر می کرد پریسا رو از دست می ده و یا اینکه تمام برنامه ریزی های بلند مدتش برای زندگی مشترکشون نقش برآب شده! نه اصلا! فقط احساس می کرد که بعضی چیزها از کنترلش خارج شده و آرامشش رو به هم ریخته و همین عصبانیش کرده بود.
حتی یک درصد هم باور نکرده بود که داره پریسا رو از دست می ده نه تنها این بلکه حتی باور نمی کرد که پریسا حتی یک لحظه به این موضوع فکر کرده باشه، کلا هنوز فکر می کرد که هر دو دارن این موضوع رو بزرگ می کنن و خودش به راحتی می تونه سلامتی و خوشحالی رو به پریسا برگردونه ...
وقتی پریسا رفت دلش لرزید، یک آن همه ی این افکار از ذهنش گذشت، اگر همه ی این حرفها درست باشه چی؟ اگر پریسا واقعا در حال مردن باشه چی؟ یعنی ممکنه؟ ممکنه که دکتر فقط در حال دلگرمی دادن به اونهاست؟
برگه های آزمایشگاه رو برداشت و اسم سرطان تشخیص داده شده رو توی اینترنت سرچ کرد، چند صفحه اول رو خوند دهنش خشک شده بود و ضربان قلبش داشت از کنترل خارج می شد... سطح 3، بسیار پیش رونده، وقت عمل جراحی به دلیل تاخیر در تشخیص سرطان از دست رفته، شانس پاسخ به شیمی درمانی تا 20% قبل از سطح 3، شانس پاسخ به رادیوتراپی ناچیز! در حالی که چشماش دیگه مانیتور رو نمی دید، چشم دلش به سوی حقایق تلخی در حال باز شدن بود...