خانه
329K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۰۰:۵۴   ۱۳۹۴/۱۱/۲۶
    avatar
    دو ستاره ⋆⋆|5084 |2953 پست
    اشکان از اتاق رفت بیرون پریسا هم مات و مبهوت نشسته بود دیوارو نگاه میکرد غرق در افکارش بود که قیافه مادرش اومد تو ذهنش اشکش دوباره بی اختیار سرازیر شد اروم گفت مامان میدونم که من اگه نباشم تو هم زیاد دووم نمیاری حالا خودم هیچی تو نباید ناراحت باشی و غصه بخوری بخدا گناه داری
    داشت فکر میکرد که تو این چندسالی که با اشکان ازدواج کرده اشکان همه جوره هواشو داشته و نذاشته هیچ کمبودی توی زندگیش احساس کنه
    همینطور چندساعتی توی اتاق تنها نشسته بود و به خاطره هاش فک میکرد و بعضی اوقات بی هوا اشک میریخت
    گوشیشو برداشت الو اشکان؟
    اشکان : جانم عزیزم؟
    پریسا : بیا بالا تو اتاق کارت دارم
    اشکان اومد وقتی با قیافه غم زده پریسا روبرو شد بی اختیار رفت طرفش و بغلش کرد همون اندازه که کنجکاو بود که جواب پریسا چیه نگران هم بود
    پریسا : اشکان من فکرامو کردم نمیخوام بدون تلاش بمیرم نمیخوام ضعیف باشم نه به خاطر خودم بلکه به خاطر تو به خاطر مامانم که جز من هیچ دلخوشی نداره
    اشکان محکم تر بغلش کرد و گفت افرین عزیزم بهترین تصمیمو گرفتی با هم شکستش میدیم اصلا ناراحت نباش پریسایی که من میشناسم تا یه کاری رو به اخر نرسونه بیخیال نمیشه
    پریسا بعد از چندروز لبخند زد و با همون لبخند یه بار سنگین از روی دوشش برداشته شد ...
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان