۰۰:۵۴ ۱۳۹۴/۱۱/۲۶

اشکان از اتاق رفت بیرون پریسا هم مات و مبهوت نشسته بود دیوارو نگاه میکرد غرق در افکارش بود که قیافه مادرش اومد تو ذهنش اشکش دوباره بی اختیار سرازیر شد اروم گفت مامان میدونم که من اگه نباشم تو هم زیاد دووم نمیاری حالا خودم هیچی تو نباید ناراحت باشی و غصه بخوری بخدا گناه داری
داشت فکر میکرد که تو این چندسالی که با اشکان ازدواج کرده اشکان همه جوره هواشو داشته و نذاشته هیچ کمبودی توی زندگیش احساس کنه
همینطور چندساعتی توی اتاق تنها نشسته بود و به خاطره هاش فک میکرد و بعضی اوقات بی هوا اشک میریخت
گوشیشو برداشت الو اشکان؟
اشکان : جانم عزیزم؟
پریسا : بیا بالا تو اتاق کارت دارم
اشکان اومد وقتی با قیافه غم زده پریسا روبرو شد بی اختیار رفت طرفش و بغلش کرد همون اندازه که کنجکاو بود که جواب پریسا چیه نگران هم بود
پریسا : اشکان من فکرامو کردم نمیخوام بدون تلاش بمیرم نمیخوام ضعیف باشم نه به خاطر خودم بلکه به خاطر تو به خاطر مامانم که جز من هیچ دلخوشی نداره
اشکان محکم تر بغلش کرد و گفت افرین عزیزم بهترین تصمیمو گرفتی با هم شکستش میدیم اصلا ناراحت نباش پریسایی که من میشناسم تا یه کاری رو به اخر نرسونه بیخیال نمیشه
پریسا بعد از چندروز لبخند زد و با همون لبخند یه بار سنگین از روی دوشش برداشته شد ...