۱۶:۲۳ ۱۳۹۴/۱۱/۲۶
پریسا بی سر و صدا در رو باز کرد و وارد شد. اشکان رو دید که هاج و واج داره بهش نگاه میکنه.
پریسا سعی کرد قیافه مطمئن و طلبکارانه ای بگیره و بی حرفی به سمت اتاق رفت.
اشکان که صبرش لبریز شده بود رفت توی اتاق و گفت : معنی این رفتارهای احمقانه چیه؟!
پریسا بدون اینکه به اون گاه کنه توی کمدش میگشت و گفت : اون بچه منه، به دنیا میاد. اون ادامه ی منه!
اشکان بازوی پریسا رو محکم گرفت و چرخوندتش و تو چشماش نگاه کرد و گفت : من بهت گفتم هر تصمیمی بگیری در کنارتم! باشه اشتباه کردم! تا جایی میتونی خودخواهی کنی که با تصمیمت زندگی چند نفر رو نابود نکنی! اگه درمانت رو ادامه ندی نه تو نه این بچه(البته اگه بهش گفت بچه!) شانسی ندارید. اینو بفهم.
بعد با سرعت رفت و نامه ای رو آورد و به چشمهای پریسا نزدیک کرد و گفت : این دستور پزشکه! یه پزشک! که تو حتما باید این جنین رو سقط کنی. همین فردا! یعنی همین امروز چند ساعته دیگه! از تصمیم های احمقانه و خودخواهانه هم خبری نیست. حتی اگه این جنین شانسی هم داشت من نمیذاشتم بی مادر به این دنیا بیاد ...