خانه
329K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۰۰:۴۵   ۱۳۹۴/۱۱/۲۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|28210 |24368 پست
    پریسا خسته و درمانده وارد خونه ی مادر شد ، نمیدونست به مادرش چی بگه ولی تمام سعیشو کرد تا مادر به ناراحتی او پی نبره
    مادر وقتی چشمش به پریسا افتاد با تعجب نگاهش کرد و گفت پریسا جان چی شده دخترم؟ این وقت شب...
    پریسا گفت : یهویی هوای دوران کودکی کردم ، انگار دلم برای اینجا تنگ شده بود .... و سریع وارد اتاق خودش شد، همه چی مثل قبل بود همون تخت کنار پنجره ، کمد لباس که هنوز چند دست لباس داخلش بود و کتابخونه کوچیک و قشنگش... ، مادر هیچکدومو دست نزده بود تا هروقت پریسا دختر یکی یکدونش میاد مثل قبل احساس راحتی کنه
    پریسا خودشو انداخت رو تخت و شروع کرد های های گریه کردن ولی باید صدای گریه هاشو قطع میکرد !
    چقدر سخت بود اینهمه سکوت دربرابر مشکلات ...
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان