۰۹:۲۶ ۱۳۹۴/۱۱/۲۷
نوشاندو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
اشکان یک مرد بود یک مرد که دفاع از خانواده اش در برابر هر چیزی الویت اول زندگی اش بود. یک مرد که وقتی ازدواج می کرد با خودش عهد بست که همه زندگی اش در جستجوی آرامش برای همسر و فرزندانش باشد. یک مرد که در چنین شرایطی نگرانی و اضطراب لحظه ای رهایش نمیکرد. او میخواست که منطقی باشد او میخواست که همسرش را مجبور کند که منطقی باشد. شاید دیشب زیاده روی کرده بود نباید پریسا را میزد ولی مصمم بود تحت هیچ شرایطی رهایش نمیکرد که تصمیمات فکر نشده بگیرد. احساس مادری پریسا را کور و خودخواه کرده بود. اگر خوب میشد ( که اشکان باور داشت که میشود) شاید در آینده میتوانستند بچه دار شوند ولی نه در آن شرایط. اشکان یک لحظه با خود اندیشید اگر پریسا واقعا در حال مردن باشد آیا آخرین لذت زندگی اش که تجربه خواهد کرد مادری است؟ آیا باید این حق را به او میداد که این لذت را به عنوان آخرین لذت انتخاب کند؟ حرفهای دکتر نعیمی در گوشش زنگ زد : اگه معالجه شروع نشه انقدر زنده نمی مونه که بچه رو به دنیا بیاره
وقتی پریسا در خانه آرام باز کرد تا به ترمینال برود. اشکان پشت در بود مچ دستش را گرفت و او را آرام به سمت خود کشید پریسا مقاومت نکرد به چشمان او ذل زد تصمیم نداشت گریه کند محبت چشمان اشکان فرار را از یادش برد.
آژانسی که آمده بود تا پریسا را به ترمینال ببرد با دیدن آن دو که به سمت ماشین اشکان میرفتند. دور زد و رفت.
ساعت بعد که کنار هم دراز کشیده بودند پریسا قول داد دیگر از او فرار نکند باور کرده بود اشکان اولین و آخرین پناهش خواهد بود. اشکان در مورد بچه با او وارد بحث نشد تا ظهر که وقت گرفته بود بروند و بچه را سقط کنند وقت داشت تا پریسا را راضی کند فعلا میخواست به پریسایی که مثل یک بچه معصوم خوابیده بود نگاه کند.