۱۹:۲۴ ۱۳۹۴/۱۱/۲۷
وقتي وارد رستوران شدن پريسا از ظاهر و موهاي كم پشتش خجالت ميكشيد و همش سعي ميكرد سرشو پايين نگه داره تا نگاه اطرافيان ازارش نده.اشكان پرسيد عزيزم چي ميخوري؟
پريسا : نميدونم من كه گفتم اصلا اشتها ندارم هرچي دوست داري سفارش بده
اشكان : يادمه هميشه واسه كوبيده هاي اين رستوران مجبورم ميكردي خسته و كوفته بعد از سركار بيارمت اينجا درسته اولش يه ذره عصبي ميشدم اما وقتي ميديدم اونجوري مثل بچه ها با اشتياق غذا ميخوردي خوشحال ميشدم
حالا هم كوبيده سفارش ميدم و تو هم سعي كن با اشتها غذاتو بخوري كه من لذت ببرم
پريسا : اشكان اون موقع ها نميدونستم قراره بميرم وگرنه واسه هيچي تو زندگي پافشاري نميكردم
فضا خيلي سنگين شده بود اشكان هم چون ميديد هيچ جوري حتي نميتونه يه لبخند به لب پريسا بياره كم حرف تر و ارومتر شده بود
كه صداي سلام پر انرژي يه خانوم سكوت بينشون رو شكست