۰۹:۰۶ ۱۳۹۴/۱۲/۴
نوشاندو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
به لابی که رفتتند رسپشن خوشروی فیلیپینی بهشون اطلاع داد که یه زن ایرانی اونجاست که بهشون جاهای دیدنی دبی رو معرفی میکنه و براشون بلیط میگیره. تارا و شیما به شدت مشتاق رفتن به پارک آبی بودند ولی پریسا مردد بود رفتن به پارک آبی رو تویه کشور خارجی بدون همسرش درست نمیدونست اصرارهای بچه ها برای راضی کردنش از توی هواپیما شروع شده بود. پریسا قبول کرد ولی ته دلش احساس میکرد به اشکان خیانت میکند. جلوی هتل منتظر تاکسی بودند و هنوز در آن مورد بحث میکردند پریسا داشت به این باور میرسید که احساسات و تفکرات دست و پا گیرش برای چند روزی دور بریزد و فقط به فکر لذت بردن از لحظاتش باشد. خنکای هوای دبی در شب به نرمی هوای اردیبهشت لا به لای موهای رها شده شان میچرخید و کم کم پریسا احساس یک دختر 8 ساله را میافت که رها از هر دغدغه میدود. به راستی میدوید. تارا و شیما نیز بی توجه به تعجب دربون هتل و راننده تاکسی توقف کرده، به دنبالش دویدند . انگار تمام اندوهش در جایی نامعلوم جا مانده باشد وقتی نفس زنان ایستاد ، خنده ای واقعی بر لبانش نقش بسته بود. آنها جلوی هتل دیگیری بودند و جالب آن که زنا و مردانی شیک پوش با لباسهای رسمی وارد هتل می شدند. تارا نگاهی به آن سمت کرد چشمانش برقی زد و گفت: بچه ها میدونستید اینجا دیسکو داره؟ اگه لباس شب پوشیده بودیم میتونستیم بریم اونجا ولی با این لباسها رامون نمیدند. پریسا گفت انقدی وقت داریم که بعد از شام بریم لباس عوض کنیم. تارا و شیما لبخند زنان تاییدش کردند