۱۵:۱۳ ۱۳۹۴/۱۲/۱۱
مهرنوشپنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10428 |5772 پست
پریسا همون شب از اتاق عمل اومد و دکتر گفت همچی به خوبی انجام شده ولی بخاطر شرایط بخصوص پریسا بهتره 2 روز بستری بمونه و البته فردا چند تا آزمایش هم روش انجام بشه، خوشبختانه پریسا یک بیمه مسافرتی خوب گرفته بود که اینجا از طرف بیمارستان پذیرفته شد و باعث دلگرمیشون بود، روز بعد که پریسا کمی بهتر شده بود گروه تصمیم گرفتند که بقیه برنامه های مسافرت رو به بعد موکول کنند و به ایران برگردند.
اشکان خیلی احساس بدی داشت و تقریبا مطمئن بود که پریسا روحیشو خواهد باخت ولی صورت پریسا هیچ چیزی رو نشون نمی داد، نه ناراحتی و نه ترس فقط شاید یکمی حالت مسخ شدگی!
پریسا در درونش چیزهای عجیبی رو تجربه می کرد، دیگه ترسش کم شده بود و فکر کردن به مردن دیگه فورا اشکش رو در نمی آورد حتی فکر کردن به اشکان و مامانش.
احساس می کرد این واقعیت در درونش به نحر عجیبی در حال پذیرفته شدن هست و از این به بعد دلش می خواست روی تک تک ثانیه هاش تمرکز کنه، وقتی رسیدن ایران به توصیه دکتر در دبی که در یکی از آزمایش ها تعداد گلبول های سفید رو خیلی بالا تشخیص داده بود یک اسکن کامل از بدن رو انجام داد، بعد از اسکن از دکتر پرسید این درمان ها واقعا کمکی می کنه؟ دکتر گفت دخترم اگر منظورت این هست که جلوی بیماری رو بگیره که اصلا معلوم نیست ولی چیزی که معلومه اینه که روندش رو حتمن کند می کنه و تو هر چقدر که از زندگیت باقی باشه رو بهتر زندگی خواهی کرد، پریسا چشماش برقی زد و به دکتر گفت پس هر کاری که لازمه انجام بدیم ....