خانه
329K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۰:۴۴   ۱۳۹۴/۱۲/۱۲
    avatar
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    پریسا با دستی که در گچ بود دیگر نمی توانست رانندگی کند قدم زدن در گرماگرم اوایل شهریور لذت بخش بود و برای او که احساس میکرد از زندگی دور افتاده است لذتی فزونی داشت. میان مردمی که تند تند از کنارش می گذشتند و هر کدام مملو از خاطرات تلخ و شیرین بودند بعضی با لبخند و بعضی با اخم و بعضی دیگر با صورتی بی احساس . وقتی به ایستگاه تاکسی رسید خوشحال نشد دلش می خواست بیشتر قدم بزند ولی وقتش بود سوار تاکسی شود مسیرش طولانی تر از توانش بود. اشکان مجددا به سر کارش برگشته بود و پریسا برای دیدن مانتوهایی با طرحهای اسلیمی و رنگهای شاد، با روحیه ای که از صبح سعی کرده بود بالا نگه اش دارد، به بوتیکی در میدان ونک میرفت. در تاکسی عینک آفتابی بزرگش را زد تا ابروهای کم پشت . چشمان خسته اش جلب توجه نکند . کنارش دو پسر جوان نشسته بودند و بدون توجه به حضور بقیه مسافران صحبت می کردند. یکی شان موهای بور روشن و چشمانی عسلی داشت و دیگری موهای بلند فرش جلب توجه می کرد. پسرک مو بور به دوستش گفت: ببین کسری برام اهمیت نداره این چیزهایی که میگی من میخوام از عمرم لذت ببرم. کم سگ دو زدم که این استاد رو مجبور کنم باهام آواز کار کنه؟ حالا چه یک سال زندگی چه 60 سال من به کارم ادامه میدم دوستش گفت: ابله من نمی گم ادامه نده که آخه تو اون داهات کوره که هیچ دکتر درس حسابی پیدا نمیشه ول کن بزار درمانتو شروع کنیم بعد از اینکه خوب شدی برو پیشش دوباره. پسرمو بور خنده تلخی کرد و گفت: ندیدیش چه پیزوریه اه؟ میمیره تا اون موقع و تمام تجربه و علمشو با خودش میره زیر خاک. نه درس آواز پیش اون استاد مردنی مهمتره....
    پریسا نفهمید کی از تاکسی پیدا شد در حاشیه اتوبان میدوید تا خود را به پل عابر برساند. با خود اندیشید چه خوشبخت است پسرکی که اهدافی مهمتر از زندگی اش دارد.حتی هنگامی که با انگشتانش بافت پارچه مانتو های بوتیک را لمس میکرد از این افکار خارج نشده بود. برای خودش مانتو ای کرم رنگ با حاشه پهن رنگی خرید و به قدم زدن در خیابان ادامه داد این بار نا خواسته به سمت میدان آرژانتین می رفت. به سمت اتوبوس هایی که از تهران خارج میشدند. در ترمینال آرژآنتین روی نیمکتی نشست و به مردم خیره شد که دوباره آن دو را دید. پسرک موبور سوار اتوبوس شد و دوستش کسری تا لحظه آخر کنار اتوبوس ماند بعد از خارج شدن اتوبوس از ترمینال لک لک کنان به سمت نیمکت او آمد و کنارش خود را روی نیمکت انداخت. کسری نیم نگاهی به او انداخت و بلافاصله شناختش. لبخند زنان گفت: شما همون خانوم نیستید که هول هولکی از تاکسی پیاده شدید؟ پریسا گفت: بیماری دوستت چیه؟ لبخند کسری روی لبانش خشکید گفت: کنسر – چقد زنده می مونه: مامانم میگه اوایل بیماریشه اگه درمان کنه زنده می مونه. –مامانت؟ -مامانم رئیس مرکز سرطان بوده تو آلمان واسه خاطر من اومده ایران
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان