خانه
329K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۴:۰۲   ۱۳۹۴/۱۲/۱۲
    avatar
    کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست

    چند ساعت بعد شیما، تارا و پریسا در خانه ای که شیما اجاره کرده بود نشسته بودند. پریسا تمام آنچه آن روز رخ داده بود را برای دوستانش تعریف کرد و گفت: واقعا می خواستم یه سال متفاوت باشه، می خواستم جور دیگه ای زندگی کنم،طوری که این سی سال نتونستم ... اما حالا فکر می کنم دیگه تسلیم شدم و می خوام برگردم به همون زندگی روتین که قبل از این داشتم...می خوام برگردم سر کار...با گفتن این جمله سرش را بالا آورد و به چهره دوستانش نگاه کرد. تارا که متعجب به نظر می رسید با لحن معترضانه ای گفت: برگردی سر کار! دیوونه شدی پریسا! که چی بشه...پریسا مستاصل و خشمگین جواب داد: پس چیکار کنم، این سه ماه رو بشینم توی خونه و لحظه شماری کنم ببینم کی می میرم؟! پوزخند تلخی زد و ادامه داد : سر سه ماه که نمی میرم،...حداقل اگه برگردم به زندگی روتین گذشته م سرم گرمه کمتر روز شماری می کنم...
    شیما که تا آن لحظه سکوت کرده بود گفت: اونجوری زندگی کن که اگه بهت می گفتن خودت سه ماه آخر زندگیت رو بنویس دوست داشتی اونجوری زندگی کنی...دوست داشتی سه ماه آخر زندگیت چطوری باشه پریسا؟ پریسا تحت تاثیر جمله شیما قرار گرفته و به فکر فرو رفته بود . پس از مکثی کوتاه گفت: اینجوری هم میشه بهش نگاه کرد، باید فکر کنم.....

    ویرایش شده توسط فرک (Ferak) در تاریخ ۱۲/۱۲/۱۳۹۴   ۱۴:۰۹
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان