۱۴:۰۶ ۱۳۹۴/۱۲/۱۵

تارا سعی کرد وانمود کنه که داره به پیشنهاد پریسا فکر میکنه و با اینکار این فرصت رو به شیما داد که اول اون شروع کنه.
شیما فکری کرد و شروع کرد به حرف زدن، دو سه جمله اول رو همینطوری بی معنی یه چیزایی گفت تا بتونه افکارش رو جمع کنه و گفت :
ببین چون نظر من رو پرسیدی منم از زاویه خودم بهت جواب میدم. ببین من همیشه از حامیان اصلی این موضوع هستم که آدمها بتونن خودشون رو بشناسن و سعی کنن جوری زندگی کنن که ازش لذت میبرن و در واقع تصمیم گیرنده آخر خودشون باشن. پس الانم همینکار رو میکنم فقط این تصمیمت یه ایرادی داره که بهت گوشزد میکنم اما تصمیم آخر با خودته.
ببین درسته که ما یه چیزایی رو خیلی بیشتر از چیزهای دیگه دوست داریم اما تو اگه الان بری و به قول خودت تا آخر توی روستا بمونی یه جورایی انگار داری تسلیم میشی. این آخر داره کارو خراب میکنه. من بهت توصیه میکنم که یه تصمیم کلی نگیری. مثلا لازم نیست یه باغچه بخرید الان فصل گرونی نیست میتونی یه ماه یا دو هفته یه ویلای خیلی باصفا رو اجاره کنی و بری از این فضا لذت ببری. اما نه تا آخری که ممکنه به این زودی ها نیاد، من بهت پیشنهاد میکنم به ابعاد دیگه شخصیتت هم اجازه بدی که خودشون رو شکوفا کنن و چیزهای مختلفی رو تجربه کنی و در ضمن از پزشکت خیلی دور نیفتی. راجع بهش فکر کن ...