سه هفته بعد پریسا چند تا از تابلوهایش را در نمایشگاه نقاشیِ دوستش مریم در معرض دید بازدیدکنندگان قرار داده بود. اولین باری بود که به هنری که از کودکی با او رشد کرده بود به طور جدی پرداخته بود و برای دیدن بازخورد بازدیدکنندگان بسیار هیجان زده بود. شیما و تارا در کنار پریسا ایستاده و از دیدن نقاشیهای او حسابی جا خورده بودند. پریسا قیمت بسیار پایینی برای تابوهایش اعلام کرده بود و به همین خاطر چند تابلو بسیار زیبا او به سرعت به فروش رفت.
شیما هم یکی از تابلوهای نقاشی پریسا را انتخاب کرده بود و گفت می خواهد آن را برای شروین بخرد. قرار بود هفته آینده به لندن و به زندگی اش با شروین بازگردد. شیما دست پریسا را در دستانش گرفت و گفت: پریسا آشنا شدن با تو مثل یه معجزه بود، وقتی تو رو دیدم اینقدر به پوچی رسیده بودم که دیگه هیچ انگیزه ای واسه زندگی کردن نداشتم. عاشق شروین بودم و به خاطر یه مشکل کوچیک چقدر زندگی رو برای خودم و اون سخت و تلخ کرده بودم. تو واقعا فوق العاده ای پریسا. پریسا در چشمان شیما محبت و مصمم بودن را می دید. پریسا گفت: خودت فوق العاده ای چی داری می گی من همه اینا رو مدیون تو و تارا هستم. از ناامیدی و این حرفا نگو که اصلا بهت نمیاد. حرفای تو اون شب توی بام تهران....شیما گفت: ظاهرم همیشه قوی و محکمه ولی اون روزا واقعا از درون از هم پاشیده بودم، ...پریسا وسط حرفش پرید و گفت: حرف پولو نزن که ناراحت می شم این هدیه من به تو و شروینه...