خانه
329K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۲:۴۰   ۱۳۹۴/۱۲/۱۶
    avatar
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست

    تارا سکوت کرده بود با خود فکر میکرد .شوهرش وضع مالی خوبی داشت و او به زندگی مرفه اش فکر میکرد. در آخر به حرف آمد و گفت : پریسا خودت میدونی که من تو زندگیم چقد خوش گذروندم. ولی راستش چند وقته خیلی به زندگیم فکر کردم از وقتی استعفا دادی و زدی به سیم آخر یه فکرایی تو سرمه شیما گفت: و هم میخوای استعفا بدی ؟ تارا خندید اصلا کار کردن من از اول اشتباه بود شیما من میخوام واسه خودم زندگی کنم. پریسا گفت: یه جایی هممون به این نتیجه میرسیم باید واسه خودمون زندگی کنیم . زندگی به یه سبک دیگه بدون نگرانی از آینده نامعلوم چه خوشها که می تونستم بگذرونم ولی واسه پول جمع کردن ازش گذشتم الانم باز خوشحالم از اینکه میبینم هنرم طرفدار داره احساس غرور میکنم انگار بخشی از من میتونه بدونه من به زندگیش ادامه بده. شیما گفت : عین یه بچه پریسا با لبخند حرفش را تایید کرد: بالاخره تصمیم گرفتی تن بدی به خواسته شروین شیما گفت: تن دادن فعل خوبی نیست من با کمال میل میخوام مادر بشم شاید اسمشم بزارم پریسا .........

    ویرایش شده توسط نوشان در تاریخ ۱۶/۱۲/۱۳۹۴   ۱۲:۴۲
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان