۱۰:۵۸ ۱۳۹۴/۱۲/۱۷

اشکان پشت در اتاق وایساده بود ...انگار صدای نفس های پریسا زیر گوشش بود...نه کسیو میدید نه صدایی میشنید....دیدن رنگ پریده وصورت بی رمق پریسا حالشو بیشتر از هر زمان دیگه ای دگرگون کرده بود....
و اتاقی بی رنگو روشن آخرین تصاویر پریسا از دنیایی که نمیدونست دیگه دوسش داره یا نه....تنها چیزی که حس میرکرد حس جدا شدنو کندن بود...رسیدن به ی آرامش ... به حالی که نقطه پایانی درداش باشهنقطه پایانی آرزوهاش....دیگه هیچ کسو هیچ چیز براش اهمیتنداشت...هر لحظه تنفس براش سخت تر می شد و سخت تر ازاون تقلایی که دیگران برای یک ساعت بیشتر نگه داشتنش میکردن...حتی به قیمت اینکه عذاب بکشه...این حالو دنیایی که پریسا از دو سه شب پیش پیدا کرده بود تسخیر بود...تسخیر مرگ شدن....و الان پریسا میدید که مرگ اصلا وحشتناک نیست...ماسک اکسیژن رو پایین آورد و با دست به اشکان اشاره کرد که وارد اتاق بشه...
شاید این یکسالو تمام لحظه های تلخو سختش تمرینی بود برایرسیدن به این لحظه ...برای باشکوه شدنه این لحظه...برای ی خداحافظیه قشنگ....برای ی پذیرفتنه قشنگ...پذیرفتنی که برای مادر پریسا به هیچ وجه قابل قبول نبود....و آشفته حالی این روزاشو هیچ کس نخواهد فهمید...
پریسا با دستای رنجورو بیحالش دستای اشکان رو گرفت و زیر لب گفت اشکان...خوشبخت باش...این آخرین خواسته من از تو....و خوشبختیت آخرین خوبیه تو به من باشه...
لحظه ای سخت...غمناک...دوست داشتنی و عاشقانه ای ناب....اشکان کنار تخت پریسا نشست و دستاشو آروم آروم نوازش کرد...سرشو کنار شونه های نحیفو بیجون پریسا گذاشتو آروم آروم لحظات وداع رو اشک ریخت....
پریسا چشماشو بست و به یک خواب کوتاه رفت ...و اشکان هنوز هم امیدوار بود به صدای قلب ضعیفی که میشنید و حرکت آروم قفسه سینه که نشون از تنفسی آرام بود....
شاید اشکان به این فکرمیکرد که زندگی میتونست مهربونتر از این باشه ولی نبود....
پایان