۱۶:۲۰ ۱۳۹۵/۲/۲۰
ماهنوش گفت: نمی دونم کی به خودش جرات داده دختر خوشگل منو اذیت کنه! می دونی که مامان به هیچکس چنین اجازه ای نمیده. بعد دستش را به سمت آوا دراز کرد و منتظر ماند. آوا که از این ذهن خوانی مامان حسابی تعجب کرده بود دست ماهنوش را گرفت و در حالیکه به چشمان بشاش او نگاه می کرد بلند شد و گفت: تو از کجا می دونی؟
ماهنوش با شیطنت ابروهایش را بالا داد و گفت: حدس زدم! حدسم درست بود؟ بعد روی کاناپه نشست و دست آوا را که هنوز در دست داشت به سمت خود کشید و او را روی پاهای خود نشاند. آوا نفس عمیقی کشید و گفت:" اون پسره منو می زنه! ازش می ترسم!"
ماهنوش زیر لب گفت: می تونم حدس بزنم و خاطرات کودکی روی پرده ذهنش نمایان شد.
صحنه ورق خورد و به اولین دیدار او و ایمان رسید...