خانه
329K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۶:۲۰   ۱۳۹۵/۲/۲۰
    avatar
    کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
    ماهنوش گفت: نمی دونم کی به خودش جرات داده دختر خوشگل منو اذیت کنه! می دونی که مامان به هیچکس چنین اجازه ای نمیده. بعد دستش را به سمت آوا دراز کرد و منتظر ماند. آوا که از این ذهن خوانی مامان حسابی تعجب کرده بود دست ماهنوش را گرفت و در حالیکه به چشمان بشاش او نگاه می کرد بلند شد و گفت: تو از کجا می دونی؟
    ماهنوش با شیطنت ابروهایش را بالا داد و گفت: حدس زدم! حدسم درست بود؟ بعد روی کاناپه نشست و دست آوا را که هنوز در دست داشت به سمت خود کشید و او را روی پاهای خود نشاند. آوا نفس عمیقی کشید و گفت:" اون پسره منو می زنه! ازش می ترسم!"
    ماهنوش زیر لب گفت: می تونم حدس بزنم و خاطرات کودکی روی پرده ذهنش نمایان شد.
    صحنه ورق خورد و به اولین دیدار او و ایمان رسید...
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان