۱۵:۵۰ ۱۳۹۵/۳/۹
مهرنوشپنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10428 |5772 پست
ماهنوش تمام شب داشت فکر می کرد ولی یه چیزی نگرانش کرده بود، اون متوجه شده بود که کودکی خودش در زندگی آوا در حال تکرار شدن هست ولی اول اینکه نمی دونست که آیا می تونه جلوی تکرار بعضی از اتفاقات بد رو که برای خودش افتاده بود بگیره یا نه و مهمتر اینکه نمی دونست که با اولین تغییر در مسیر کودکی خودش آیا سر نخ داستان زندگی آوا گم می شه یا نه!
حتی نمی دونست که آیا باید توی اتفاقات کوچیک مثل دعوای آوا و پویا در مهد مداخله کنه و حتی نمی تونست تشخیص بده که این مداخله در نهایت مثبت خواهد بود یانه!
وضعیت سردرگم کننده ای بود، به راحتی می تونست تلخی دعواهای خودش با ایمان و روزهای سختی که گذرونده بود رو به خاطر بیاره ولی اون سختی ها حالا تبدیل شده بودند به خاطرات خنده دار!
بدی یه این موضوع این بود که نمی تونست با کسی در موردش مشورت کنه...