۱۵:۵۲ ۱۳۹۵/۳/۱۰
مهرنوشپنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10428 |5772 پست
ماهنوش تصمیم گرفت کارشو با چند تا امتحان ساده شروع کنه، اولین چیزی که به فکرش زد این بود که ببینه اگر بخشی از صحنه رو عوض کنه آیا همه ی صحنه هم دچار تغییر می شه یا نه
خیلی با خودش فکر کرد، نمی خواست کاری رو انجام بده که در نهایت به ضرر آوا تموم بشه، نمی خواست با محافظت بیش از حد از دختر خردسالش باعث بشه که سهمش از تجربه های اجتماعی ضعیف بشه، دلش می خواست اجازه بده که خودش از پس مشکلاتش بر بیاد ولی خاطرات کودکی خودش و بیادآوردن تلخی اونها این امکان رو بعنوان یک مادر ازش گرفته بود.
اولین مشکلی که به نظرش رسید حل کردن مشکل ایمان در مهد بود، به خوبی آگاه بود که بهترین راه حل اینه که آموزش هایی به آوا بده که بتونه خودش رو از اذیت های ایمان حفظ کنه ولی مشکل اینجا بود که اینطوری صحنه ی زندگی آوا بدون تغییر می موند و نمی تونست متوجه بشه در موارد مهمتر که در پیش بود آیا توان جلوگیری کردن از بعضی اتفاقات واقعا تلخ رو داره یا نه
پس یه تصمیم گرفت و آوار رو صدا کرد و گفت دخترم امروز آخرین روزی هست که به این مهدکودک می ری، مامان اجازه نمی ده که ایمان دختر کوچولوشو اذیت کنه، مامان یه مهدکودک بهتر با مربی ها و بچه های خیلی مهربون برات پیدا کرده که خیلی بیشتر بهت خوش بگذره
امروز از مربی و همه ی بچه ها حتی ایمان خداحافظی کن...