کلاس زبان آوا ساعت 5 تمام میشد و معمولا ساعت 5.30 به خانه می رسید. ساعت 7 شده بود و از آوا خبری نبود. دل ماهنوش مثل سیر وسرکه می جوشید. اولین و دومین تماسی که با آوا گرفته بود توسط آوا قطع شده بود و بعد از آن دیگر موبایل خاموش بود.
قبل از ساعت 8 صدای چرخیدن کلید در در ماهنوش را از جا پراند، آوا با صورت سرخ و چشمهای ورم کرده به سرعت به سمت اتاقش راهی شد، ماهنوش کیف کولی اش را گرفت و کیف از روی شانه آوا به زمین افتاد، ماهنوش داد زد آوا کجا بودی؟!! دوباره بغض آوا ترکید و رو به مادر گفت:چطور تونستی!!! ازت متنفرم. ماهنوش و آوا هر دو می دانستند که بهزاد تا چند دقیقه دیگر از راه خواهد رسید، مادر و دختر ترجیح دادند تا این مساله را بین خود حل کنند. آوا محکم در را بست و ماهنوش به سمت هال رفت و خودش را روی مبل انداخت.
تمام شب آوا از اتاقش بیرون نیامد و درس را بهانه کرد.
فردای آن روز باز آوا از مدرسه بسیار دیر به خانه آمد و داد و فریاد ماهنوش هیچ فایده ای نداشت....