ماهنوش فهمیده بود که با کاری که کرده است تنها وخامت اوضاع را بیشتر کرده و وقوع طوفان را جلو انداخته است. دیگر مثل قبل احساسات آوا را همانند احساسات خودش دریافت نمی کرد. آوا در حال تجربه عواطف و احساساتی بود که ماهنوش آنها را قبلا تجربه نکرده بود. حس خیانت به اعتماد، آنهم توسط مادر...آوا تا پیش از این تمام رازهایش را با ماهنوش در میان می گذاشت همان رابطه اعتماد آمیزی که قبلا بین ماهنوش و مادرش بود. آوا در مورد سیاوش به ماهنوش گفته بود. اینکه گاهی با هم به سینما می روند و چند بار با دوستان مشترکشان برای خوردن شام بیرون رفته اند. اما آوا نمی دانست که مادر پایان این داستان را می داند.
آوا دیگر با ماهنوش حرف نمی زد و تنها جلوی پدر نقش بازی می کرد تا همه چیز طبیعی به نظر برسد. ماهنوش مستاصل مانده بود و نمی دانست باید قضیه را به بهزاد بگوید یا خودش به تنهایی تا پایان مبهم داستان جلو برود....