خانه
329K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۴:۲۱   ۱۳۹۵/۴/۶
    avatar
    کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست

    ماهنوش فهمیده بود که با کاری که کرده است تنها وخامت اوضاع را بیشتر کرده و وقوع طوفان را جلو انداخته است. دیگر مثل قبل احساسات آوا را همانند احساسات خودش دریافت نمی کرد. آوا در حال تجربه عواطف و احساساتی بود که ماهنوش آنها را قبلا تجربه نکرده بود. حس خیانت به اعتماد، آنهم توسط مادر...آوا تا پیش از این تمام رازهایش را با ماهنوش در میان می گذاشت همان رابطه اعتماد آمیزی که قبلا بین ماهنوش و مادرش بود. آوا در مورد سیاوش به ماهنوش گفته بود. اینکه گاهی با هم به سینما می روند و چند بار با دوستان مشترکشان برای خوردن شام بیرون رفته اند. اما آوا نمی دانست که مادر پایان این داستان را می داند.
     آوا دیگر با ماهنوش حرف نمی زد و تنها جلوی پدر نقش بازی می کرد تا همه چیز طبیعی به نظر برسد. ماهنوش مستاصل مانده بود و نمی دانست باید قضیه را به بهزاد بگوید یا خودش به تنهایی تا پایان مبهم داستان جلو برود....

    ویرایش شده توسط فرک (Ferak) در تاریخ ۶/۴/۱۳۹۵   ۱۴:۲۵
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان