ماهنوش که تا آن لحظه در سکوتی گنگ فرو رفته بود با شنیدن این جمله به خود آمد و ناخودآگاه همزمان با بهزاد از جا بلند شد و گفت جناب سرهنگ همه گفتنی ها رو همسرم گفت من حرف جدیدی ندارم. حالم خوب نیست اگه اجازه بدید می خوام برم خونه شاید آوا برگشته باشه در ضمن دختر کوچیکترم خونه تنهاست. سپس تلو تلویی خورد و قبل از اینکه نقش بر زمین شود دست بهزاد را گرفت. سرمای دست ماهنوش بهزاد را متوجه حال بد همسرش کرد. به سرهنگ نیروی انتظامی گفت: باید همسرم رو ببرم خونه، خواهش می کنم هر اطلاعاتی به دست آوردید به من خبر بدید....
یک ساعت بعد آندیا به اصرار بهزاد و ماهنوش به اتاق خوابش رفت و خوابید. بهزاد که بیقرار قدم می زد با شنیدن صدای بی رمق ماهنوش از حرکت بازایستاد. ماهنوش تصمیمش را گرفته بود باید همه چیز را به بهزاد می گفت، هر چقدر عجیب به نظر م رسید می دانست بهزاد حرفهایش را باور خواهد کرد. خودش را برای هر عکس العملی از سوی بهزاد آماده کرده بود. بیش از 10 سال ماهنوش رازی را از او مخفی کرده بود می دانست بهزاد شکه خواهد شد اما باید می گفت.
بهزاد در کنارش روی مبل نشسته بود و به چشمانش خیره شده بود. ماهنوش شروع به صحبت کرد و همه چیز را از اولین باری که متوجه این پیوند عجیب شده بود تا اقدام عجولانه ای که در خصوص سیاوش کرده بود برای بهزاد تعریف کرد. در نهایت با دستان یخ کرده اش دستان بهزاد را گرفت و با ندامت در چشمانش خیره شد. بهزاد تمام مدت سکوت کرده بود دوباره بلند شد و شروع به قدم زدن کرد، ماهنوش متوجه نشد چقدر زمان گذشت تا بهزاد دوباره در کنارش نشست و گفت: ماهنوش خوب حواست رو جمع کن، اگه جای آوا بودی بعد این اتفاق چیکار می کردی؟ تو تنها کسی هستی که باید بدونی اون کجاست....