ماهنوش چشمانش را بست همه چیز خیلی سریع از جلوی چشمانش عبور کرد، گریه های آوا، سیاوش مسخره اش می کند و از خود می راندش، آوا... آوا..ماهنوش دوبار نام دخترش را صدا کرد و از جا بلند شد. در حالیکه اشک می ریخت به بهزاد گفت: پشت بوم، روی خر پشته است و هر دو با عجله به سمت در دویدند و پله ها را تا پشت بام دو تا یکی بالا رفتند. بهزاد با دست ماهنوش را از جلوتر آمدن باز داشت. بهزاد پابرهنه چند قدم جلوتر رفت و آوا را دید...