۱۳:۴۶ ۱۳۹۵/۴/۱۲
نوشاندو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
بهزاد از خواب پرید کابوس بدی دیده بود استرس چند ساعت اخیر ذهنش را مشوش کرده بود نمیدانست کی خوابش برده است به ساعت اتاق نگاه کرد نیم ساعت خوابش برده بود در خواب دیده بود که با ماهنوش به پشت بام رفته اند و آوای خون آلود را پیدا کرده اند . ولی چرا دخترش باید خودکشی میکرد او و ماهنوش دخترانشان را خوب بار آورده بودند او و ماهنوش همیشه با مهر و محبت مراقب رشد روحی و شخصیتی فرزندانشان بودند... نه نه خودکشی احمقانه بود....به ساعت دوباره نگاه کرد دلش مثل سیر و سرکه می جوشید. به دنبال ماهنوش با چشمان خسته به گوشه و کنار خانه نظر افکند. اورا دید که پشت در اتاق آندیا ایستاده از زیر در باریکه ای از نور نشان میداد آندیا نخوابیده است. ماهنوش در اتاقش را باز کرد.
آندیا سرش به درس خواندن گرم بود با دیدن مادرش پرسید چی شده مامان ؟ ماهنوش به چهارچوب تکیه داد برای مدت طولانی ای قوی مانده بود گریه اش گرفت آندیا با دیدن مادر گریانش به سمتش رفت نتوانست بیشتر رازش را نگه دارد اعتراف کرد که می داند خواهرش کجاست و به او قول داده است که به کسی چیزی نگوید