خانه
329K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۴:۰۸   ۱۳۹۵/۴/۱۲
    avatar
    کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست

    آندیا می دانست نمی تواند این راز را برای مدت طولانی نگه دارد. آوا پیش مادربزرگ رفته بود. خانه مادربزرگ در یکی از محله های قدیمی شهر بود . آندیا با ترس اضافه کرد: با سیاوش رفت– ماهنوش خشمگین و ناشکیبا به سمت تلفن یورش برد. آندیا التماس کنان گفت: مامان تو رو خدا!! آوا به من اعتماد کرده اعتمادشو به من خراب نکن. ماهنوش لحظه ای درنگ کرد و دوباره از سر درماندگی خروش خشمش را از دیدگان جاری ساخت.
    بهزاد همسرش را در آغوش فشرد. ماهنوش گریه میکرد آنچنان که انگار دیگر گریه اش بند نخواهد آمد. لختی بعد ماهنوش آرام شد و بهزاد توانست با تلفن همراه مادرش تماس بگیرد. مادر بزرگ گفت که آوا خوابیده است و در مورد پسر جوانی که آوا را رسانده بود سوال کرد بهزاد داستان را برای مادر گفت و از او خواست تا از این مکالمه چیزی به آوا نگوید...

    ویرایش شده توسط فرک (Ferak) در تاریخ ۱۲/۴/۱۳۹۵   ۱۴:۱۱
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان