آندیا می دانست نمی تواند این راز را برای مدت طولانی نگه دارد. آوا پیش مادربزرگ رفته بود. خانه مادربزرگ در یکی از محله های قدیمی شهر بود . آندیا با ترس اضافه کرد: با سیاوش رفت– ماهنوش خشمگین و ناشکیبا به سمت تلفن یورش برد. آندیا التماس کنان گفت: مامان تو رو خدا!! آوا به من اعتماد کرده اعتمادشو به من خراب نکن. ماهنوش لحظه ای درنگ کرد و دوباره از سر درماندگی خروش خشمش را از دیدگان جاری ساخت.
بهزاد همسرش را در آغوش فشرد. ماهنوش گریه میکرد آنچنان که انگار دیگر گریه اش بند نخواهد آمد. لختی بعد ماهنوش آرام شد و بهزاد توانست با تلفن همراه مادرش تماس بگیرد. مادر بزرگ گفت که آوا خوابیده است و در مورد پسر جوانی که آوا را رسانده بود سوال کرد بهزاد داستان را برای مادر گفت و از او خواست تا از این مکالمه چیزی به آوا نگوید...