۱۴:۴۳ ۱۳۹۵/۴/۱۲
نوشاندو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
در هفته پیش رو آوا دیگر اصراری به خاموش نگه داشتن گوشی اش نداشت متعجب بود که چرا خانواده اش دنبالش نیستند کم کم داشت عصبانی میشد. روزها با سیاوش در خیابان پرسه میزدند و شبها سیاوش او را تا خانه مادربزرگ میرساند و میرفت . ولی یک شب نرفت سیاوش آشفته بود بعدها آوا علتش را فهمید ولی آنشب آنرا به پای عشقش نوشت و اجازه داد تا شب را در حیاط قدیمی خانه مادربزرگ روی تخت کنار حوض تا نزدیک اذان صبح که مادربزرگ بیدار می شود، کنارش بنشیند آنشب اتفاق دیگری نیز افتاد. سیاوش که خود را یکه تاز میدان میدید سعی کرد آوا را ببوسد و تعجبی نکرد وقتی دید آوا ممانعتی نمیکند. آوا عاشقانه خود را در آغوشش رها کرد. سیاوش با خود اندیشید آیا میتواند جلوتر برود همان لحظه برق شیطنت چشمانش آوا را ترساند و باعث شد پسش بزند. دل آوا لرزید، ماهنوش در خواب بود که احساس کرد چیزی در قلبش فرو ریخت. بیقرار بیدار شد و پس از دیدن بهزاد که در کنارش به آرامی خوابیده بود دوباره به خواب رفت.
روز بعد آوا سر درد را بهانه کرد و در اتاق ماند. تمام مدت تک تک ثانیه های شب پیش را با خود مرور میکرد میخواست لذتش در تمام وجودش ته نشین شود. ولی سیاوشی که شب قبل به خاطر جر و بحث با پدرش نمیخواست به خانه برگردد، از مدتها قبل آماده سفر به خارج از کشورشده بود و بلیطش را نیز گرفته بود. و آن ساعاتی که با آوا می گذراند خاطره سازی شیرینی برایش بیشتر نبود. پسرک خبیث نبود ولی اصلا ذهنیتی نداشت که مهربانی هایش چگونه در روح بی تجربه آوای 17 ساله نقش می اندازد. او دیگر هیچ وقت سعی نکرد دخترک نزدیک تر شود ولی روح دختر بیچاره برایش خیالها می بافت. سیاوش که با دیدن عشق جنون آمیز آوا ترسیده بود بی خبر از ایران رفت و دیگر هیچ وقت سعی نکرد با او تماس بگیرد.
تمام دو هفته ای که خانه مادربزرگ ماند تا روزی که فهمید سیاوش رفته است به سرعتی برق آسا برایش گذشت ولی روزهای پس از آن مثل آدامس کثیفی که زیر آفتاب ماند باشد کش می آمد آوا احساس بدی داشت و مادرش تنها کسی بود که احساسش را می فهمید....
در تولد 18 سالگی آوا وقتی داشت شمع های تولدش را فوت میکرد آرزوهای مبهمی راجع به عشق واقعی و قبولی در رشته خوب در سرش میچرخید ولی ماهنوش در دلش دعا میکرد دخترش بالغ شود و این بار مسیر زندگی خودش را بپیماید
وقتی نتایج کنکور اعلام شد ماهنوش فهمید آرزویش به حقیقت پیوسته آوا مسیر خودش را برای زندگی انتخاب کرده بود میخواست دانشگاه برود و درس بخواند و آنقدر در خودش انگیزه میدید که ماهنوش را متعجب ساخت . خودش هیچ وقت برای درس آنچنان مصمم نبود. با این انتخاب انگار جادو هم از بین رفت رابطه آوا و ماهنوش وقتی عادی شد که آوای 18 ساله برای تجربه 4 سال پرتلاطم به دانشگاه رفت