رضا چرچیل قسمت هفدهم پست اول فرک در روز ششم
شهرام دیگر به صادق مثل سابق، اعتماد نداشت. قرار بر این بود تا قبل از انتشار مدارک علیه رضا، صادق شاداب را به آلمان بفرستد. یکی از خواهرهای رضا در آنجا زندگی می کرد. قبل از دستگیر شدن، رضا برای این سفر با خواهرش صحبت کرده و تمام مراحل قانونی را طی کرده بود. تنها کافی بود دوست مورد اعتمادش صادی برای شاداب بلیط بگیرد و او را تا فرودگاه همراهی کند.
شاداب می دانست پدرش در زندان است، اما می پنداشت یک اشتباه رخ داده و پدر بازرگان بی گناهش به زودی آزاد خواهد شد.
سالها بود صادق به خانه رضا رفت و آمد داشت و شاداب کاملا به او اعتماد داشت و او را عمو صادق صدا می کرد، اما شهرام را حتی یک بار هم ندیده بود و این کار را برای شهرام سخت می کرد.
.....
چهار روز گذشت و همچنان نه از فرهاد خبری بود، نه از واعظ، رضا در حال تدارک نقشه ای بود تا یک پاپوش درست و حسابی برای واعظ درست کند. صبح روز پنجم رضا در حالی چشمانش را گشود که حس می کرد کسی به پایش تکیه داده است. غلتی زد و فرهاد را دید که لبه تختش نشسته و به او لبخند می زند. چرچیل پوزخندی زد و گفت: اینجا چیکار می کنی؟ فرهاد در حالیکه قیافه حق به جانبی به خودش گرفته بود گفت: فعلا از انفرادی اومدم بیرون اما هنوز واعظ و سیا وردستش توی انفرادین، آخه همه کسایی که اونجا بودن شهادت دادن دیدن واعظ به حسن خدابیامرز چاقو زده. رضا که به دیوار پشت تختش تکیه داده بود نگاه متعجبی به فرهاد کرد و ابرویی بالا انداخت. فرهاد هم بادی به غبغب انداخت و گفت: مگه نمی خواستی ببینی چه کارایی بلدم. اما به سرعت لبخندی که روی لبانش نقش بسته بود، ماسید و گفت: ولی جون داش رضا چرچیل خیلی ترسیده بودم، نقشه اصلا اونجور که فکر می کردم پیش نرفت....اما یه بار دیگه بهم ثابت شد پول حلال مشکلاته! البته حداقل تا اینجا...نذر کردم اگه جون سالم به در ببرم، از اینجا که آزاد بشم دیگه دور کار خلافو خیط بکشم...