خانه
328K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۰۲:۳۲   ۱۳۹۵/۸/۲۴
    avatar
    کاربر فعال|646 |259 پست

    داستان "Noise

    نویسندگان: سما و مرمری

    سیزن اول- قسمت پنجم

    نویسنده این قسمت: سما

    --------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

    خوشبختانه به موقع به انستیتو رسید. ژانت به محض وارد شدن ژاک با چهره ای هراسان نیم خیز شد و با صدایی مضطرب گفت: "خدای من! دکتر لِسنِر! هر چی تماس گرفتم در دسترس نبودین! فکر می کردم دیگه نمیاین." وقتی با هیجان حرف می زد موهای فرفری اش تکان می خورد.

    ژاک در حال نگاه کردن گزارشات روی میز ژانت بود، رو به ژانت کرد:" متأسفم ژانت، یه کار فوری برام پیش اومده بود."

    ژانت که کمی آرام تر به نظر می رسید به یکی از صندلی های انتظار پشت سر ژاک اشاره کرد و ادامه داد:"خانم کَشلِر منتظر شما هستن. البته مثل همیشه یه کمی زود رسیدن."ژاک که انگار تازه متوجه حضور شخص سومی در سالن شده بود، به سرعت برگشت: "اوه ژولیت! معذرت می خوام! اصلاً متوجه حضورت نشدم! امروز یه کمی ذهنم درگیره."

    ژولیت کَشلِر با همان نگاه مظلوم و معصومانه همیشگی، در حالی که لبخند ملیحی بر لب داشت و گونه هایش از خجالت کمی سرخ شده بود، رو به دکتر کرد: "عصر بخیر دکتر. خواهش می کنم! تقصیر خودمه مثل همیشه زود رسیدم. می دونید که ... وسواس ذهنی همیشگی." بعد به سرعت خودش را مشغول زیر و رو کردن کیفش نشان داد.

    ژاک که می دانست ژولیت خیلی دوست ندارد کسی بیش از حد به او توجه کند، رو به ژانت کرد: "تا 5 دقیقه دیگه ژولیت را بفرست داخل."

    "بله دکتر."

    ژولیت کَشلِر چند ماهی می شد که به انستیتو می آمد. صورت زیبا و چشمان معصومانه او هر کسی را مجذوب خودش می کرد. به غیر از جلسات روانکاوی، خیلی کم حرف می زد، انگار این دختر از عالم و آدم می ترسید، همیشه سعی می کرد خودش را از دیگران پنهان کند و کمتر در دید مردم ظاهر شود، هیچ وقت کاری نمی کرد که نظرها را به سمت خودش جلب کند. با این حال هیچ وقت لبخند از روی لبانش محو نمی شد. تشخیص ژاک بیماری "فوبی اجتماعی" بود، اما هنوز مطمئن نبود، با ده، دوازده جلسه هنوز زود بود که نظر قطعی بدهد.

    ژاک به صندلی خود تکیه داده بود که ژولیت وارد اتاق شد، هر وقت راه می رفت ژاک محو تماشای اندام ظریفش می شد. گاهی با خودش فکر می کرد: کاش این دختر بیمارم نبود! وقتی با آن صدای لطیف و دخترانه اش حرف می زد و با چشمان زیبا و معصومش به ژاک نگاه می کرد، ژاک حس می کرد در زلال چشمان آرام این دختر غرق می شود.

    ژولیت در حالی که روی مبل آبی رنگ اتاق می نشست، با وسواس لباسش را مرتب می کرد. ژاک هر جلسه بیشتر متوجه وسواس ذهنی و رفتاری ژولیت می شد. مثل همیشه دستمالی را از کیفش درآورد و روی کفش هایش کشید. وقتی متوجه نگاه ژاک به خودش شد کمی خجالت کشید و سرش را پایین انداخت.

    در همان حالت شروع به صحبت کرد: "راستش همیشه عادت دارم یه کارایی رو حتماً انجام بدم! اگه انجام ندم عصبی میشم!همه چیز باید مرتب و سر جای خودش باشه."

    هر چه جلوتر می رفتند، ژاک بیشتر متوجه فوبیای این دختر از اجتماع و مردم اطرافش می شد. جلسه آن روز ساعت 4 تمام شد.

    ژاک با سرعت کتش را پوشید و از ژانت خداحافظی کرد، آن روز به خاطر قرارش با لوئیس ماشینش را آورده بود. در راه سعی می کرد دوباره پرونده را در ذهنش مرور کند. بعد از پیچ خیابان، تابلوی مجموعه گلف "Normandy" نمایان شد. ماشینش را در پارکینگ مجموعه پارک کرد و به سمت زمین راهی شد. از دور لوئیس را دید که برایش دست تکان می داد. این مرد قد بلند و لاغر اندام چه چیزی در درونش داشت که ژاک اینقدر کنارش احساس راحتی و آرامش می کرد. دستی به موهای مشکی خود که انگار به چشمان آبی رنگش جلوه بیشتری می داد کشید و با دیدن ژاک لبخندی روی لبش نقش بست.  

    لوئیس تنها کسی بود که ژاک دوست داشت درباره هر موضوعی با او صحبت کند، اما آن روز بیشتر وقتشان را درباره پرونده جدید صحبت کردند. با توجه به شواهد و مدارک موجود هر دو به این نتیجه رسیدند که قاتل بدون شک یک مرد تنومند و هیکلی است.

    در راه بازگشت به خانه تصمیم گرفتند به کافه فلور که از جوانی پاتوقشان بود، بروند. لوئیس همیشه می گفت محیط دنج و آرام این کافه در هیچ کجای پاریس پیدا نمی شود. کافه ای که هنوز میز و صندلی ژان پل ساتر و سیمون دوبوار به اسم خودشان در آن محفوظ مانده بود. هر دو گرم صحبت و نوشیدن قهوه اشان بودند که زنگ موبایل ژاک به صدا در آمد، ژاک با دیدن اسم وِبستِر نا خودآگاه لرزه ای بر اندامش افتاد، چرا فکر می کرد خبر بدی در راه است؟

    لوئیس با دیدن چهره ژاک موقع حرف زدن متوجه شد که اتفاق بدی افتاده است. ژاک تلفنش را قطع کرد، تا چند ثانیه بی حرکت به میز خیره شده بود. لوئیس سرش را نزدیک تر برد و آرام گفت: "چی شده؟ اتفاقی افتاده؟"

    ژاک بی آن که حرکتی بکند با صدای بهت زده ای گفت: "یه قتل دیگه! وِبستِر گفت تا نیم ساعت دیگه خودمو اونجا برسونم."

    .

    بقیه داستانو بنویس ...

    ویرایش شده توسط * سما * در تاریخ ۲۴/۸/۱۳۹۵   ۲۱:۴۵
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان