خانه
183K

بیاین از سوتی هامون بگیم

  • ۱۶:۰۶   ۱۳۹۲/۴/۱۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|15007 |7040 پست
     هر کی بگه تاحالا سوتی نداده مطمئنا دروغ میگه ...

    بیاین از سوتی هامون بگیم و کمی بخندیم
  • leftPublish
  • ۱۳:۵۴   ۱۳۹۵/۳/۱۱
    avatar
    مامان مانیا
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|20254 |8895 پست
    زیباکده
    mona mona : 
    منتظريم مونا جون
    تعريف كن گلم
    راحت باش
    زیباکده

    99

  • ۱۳:۴۴   ۱۳۹۷/۸/۵
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
    بهزاد باعث شد باز به اینجا سر بزنم و چند تا سوتی یادم بیاد
  • ۱۳:۴۹   ۱۳۹۷/۸/۵
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
    اولیش مربوط به دختردایی م هست.
    دو سالی بود که عمه شده بود و کلی برادرزاده ش رو دوست داشت و وقتی نی نی داداشش میوردن خونه مامانبزرگ (مامانش) دخترداییم نگه میداشت و تر و خشک می کرد. بالاخره خودشم مامان شد و می گفت فردای اینکه نی نی خودش دنیا اومده بود و گریه می کرده یهو رفته بغلش کرده و گفته: عزیزم عمه چرا اینقد گریه می کنی ....

    بچه ش:
  • ۱۳:۵۷   ۱۳۹۷/۸/۵
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست

    یه دفعه یکی از دوستام(این دوستم خیلی شخصیت بامزه ای داره و کنارش باشی از خنده روده بر میشی) همراه یکی از فامیلاشون اومده بود تهران چند روزی پیش ما، بعد با هم رفتیم بیرون پاساژ گردی و ...
    هر جا می رفتیم تا این دوستم دهنش رو باز می کرد و یه چیزی از فروشنده می پرسید، فروشنده اول می گفت: اِ شما مشهدی هستین...اوایلش براش جالب بود و با لبخند می گفت بله و ... ولی کم کم این قضیه اینقدر تکرار شد که دوستم دیگه عصبی شده بود و کسی می گفت شما مشهدی هستی می گفت: بله اشکالی داره.. در نهایت به اینجا رسید که مشهدیم که هستم حالا که چی.... خلاصه ریاکشنهای دوستم و اینکه همه بلا استثنا می گفتن اِ شما مشهدی هستین خیلی باعث خنده من شده بود....
    خلاصه بهش گفتم: بابا چرا قاطی می کنی و کلی بگو بخند کردیم و عصبانیتش برطرف شد و دیگه داشتیم می رفتیم خونه و طبق معمول داشت دوباره یه چیزی می گفت و من و فامیلشون از خنده غش کرده بودیم همینطور با خنده وارد تاکسی شدیم و در حالیکه داشتیم ریسه می رفتیم یهو راننده برگشت به دوستم گفت: خانم شما مشهدی هستی؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!
    بعد دیگه ما داغون شدیم از تعجب و دوستم از عصبانیت.... من گفتم از کجا فهمیدین آقا؟
    گفت آخه عین مشهدیا می خنده!!!!
    خلاصه من که تا مقصد از خنده در حال غلت بودم و دوستم از شدت عصبانیت روشو کرده بود به پنجره ماشین و لام تا کام حرف نمیزد...

    ویرایش شده توسط فرک (Ferak) در تاریخ ۵/۸/۱۳۹۷   ۱۳:۵۸
  • ۱۴:۳۰   ۱۳۹۷/۸/۵
    avatar
    diba39
    یک ستاره ⋆|2520 |1313 پست
    خیلی باحال بود فرک مخصوصا اونجا که راننده هم گفت شما مشهدی هستی
    منم یه دوست مشهدی دارم وقتی باهم حرف میزنیم اون با لهجه حرف میزنه
  • leftPublish
  • ۱۷:۵۰   ۱۳۹۷/۸/۵
    avatar
    Dimound
    کاربر فعال|1630 |662 پست
    ااااخ خدا نکشتتون با این سوتی قزن منو یاد یه چیز وحشتناکتر از دامنه انداخت
  • ۱۷:۵۱   ۱۳۹۷/۸/۵
    avatar
    Dimound
    کاربر فعال|1630 |662 پست
    خیلی زشته که تعریف کنم ، البته برای خالم ماجراهه پیش اومد
  • ۲۳:۰۰   ۱۳۹۷/۸/۵
    avatar
    دلداده
    کاربر فعال|1600 |833 پست
    خدانکششتت فررررررررررررررک
    چقد خندیدم
  • ۲۳:۱۸   ۱۳۹۷/۸/۵
    avatar
    دلداده
    کاربر فعال|1600 |833 پست
    منم یه چی تعریف کنم
    یه سال پیش بود یه عیدی بود وبرنامه داشتیم تو مدرسمون بعد مجری برنامه یکی از دوستام به اسم نگار بودو امیر که مشخصه نگار عاشق لیاسای خیلی تنگه ولی امیر برعکس اون عاشق لباسای گشاد این دوتا باید باهم ست می کردن نگار مجبور شد بره لباس بگیره چون سخنرانم داشتیم دبیرمون گفته بود باید لباست گشادو بلند باشه اینم رفت خرید فرداش اومد گفت چون وقت نداشت مجبور شد شلوارشویه سایز بزرگتر بگیره خلاصه ما اینو با سوزن به هم ور کردیم وگفتیم یه شلوار زیرش بپوشه
    برنامه شروع شدو ما کم کم آماده میشدیم برا سرود که یهو دیدم شلوار نگار کم کم داره میاد پایین هی اشاره می کردیم نمیفهمید شانسی که اورد این بود که میز جلوشو گرفته بود ماهم هی اشاره می کردیم نه نگار می فهمید نه امیر بعد سخران کم کم باید می اومد بعد سرود ما حرف میزد متن نگار که تموم شد اومد ارتیست بازی در بیاره از پله ها نره روسن انقد هم سریع دست به کار شد نتو نستیم چیزی بهش بگیم خلاصه پاشو بلند کردن همانا وصدای فجیع پاره شدن شلوار همان
    گفتیم الان خجالت میکشه بنده خدا انقد خندید که نمیتونست وایسه حتی مدیرمونم با صدای بلند می خندید ولی بنده خداسخنرانه اب شد از خجالت خخخخخخخخخخخخ
    اون ماجرا خیلی معروف شد تو مدرسمون هنوزم مدیرمون نگارو مبینه ریسه میره از خنده
  • ۰۹:۴۲   ۱۳۹۷/۹/۱۹
    avatar
    NPardis
    کاربر جديد|79 |37 پست

    سلام دوستان این تاپیک چه جالبه من تا حالا ندیده بودمش خیلی سوتی های جالبی بودن خدا خیرتون بده شاد شدم 4

    منم متاسفانه سوتی زیاد میدم نمیدونم چرا ، فکر کنم مریضم 23

    همین  چند شب پیش به یه جشن عروسی دعوت شده بودم ، اونجا یکی از دوستای قدیمی مو که چند سالی بود ندیده بودمش و دیدم

    خوشحال شدم دختر کوچولو مو بغل کردم و رفتم سمتش 

    بعد از احوالپرسی و خوش و بش دوستم گفت چه دختر نازی داری اسمش چیه؟ 

    من یه نگاه به دخترم انداختم یه نگاه به دوستم انداختم دوباره یه نگاه به دخترم انداختم یه نگاه به دوستم انداختم کلی جون کندم آخرش اسمش و نصفه نیمه یادم اومد گفتم اسمش چیزه یاس ... بعد دوباره جون کندم آخرش گفتم یاسمن!

    یعنی مردم تا اسمش و یادم اومد 15

    ویرایش شده توسط NPardis در تاریخ ۱۹/۹/۱۳۹۷   ۱۰:۴۱
  • leftPublish
  • ۱۰:۳۱   ۱۳۹۷/۹/۱۹
    avatar
    NPardis
    کاربر جديد|79 |37 پست

    یه سری هم دبیرستانی بودم یه روز یکی از دوستای بابام اومده بود خونمون و من اصلا خبر نداشتم مهمون داریم

    زده بودم زیر آواز و واسه خودم میخوندم همراه با حرکات موزون

    اومدم برم از تو پذیرایی یه چیزی وردارم همون‌طور با تاپ و  شلوار کوتاه و موهای پریشون و در حال آواز خوندن رفتم تو پذیرایی و یهو خشک شدم دیدم یه آقایی اینجا تنها نشسته هی داره من و نگاه می کنه، هی من نگاش کردم هی اون من و نگاه کرد ... یهو از منگی در اومدم پریدم بیرون از پذیرایی ، از خجالت حتی نتونستم سلام کنم 23

    ولی خونواده رو کلی شاد کردم 4

    ویرایش شده توسط NPardis در تاریخ ۱۹/۹/۱۳۹۷   ۱۰:۳۶
  • ۱۰:۵۸   ۱۳۹۷/۹/۱۹
    avatar
    NPardis
    کاربر جديد|79 |37 پست

    یه سری هم خونه پدر شوهرم بودم ، هرکی سرش به کاری گرم بود، پدر شوهرم و برادر شوهرم هم داشتن یه گوشه با هم حرف میزدن ، منم بیکار نشسته بودم و ناخواسته حرفای بقیه رو هم  می شنیدم ،

    اینم بگم برادر شوهرم دقیقا همسن منه ، اون موقع من تازه بیست و نه سالم شده بود

    دیدم پدر شوهرم برگشت به پسرش گفت تو الان سی سالته دیگه نه؟ من از این ور هال هنوز برادر شوهرم دهنشو باز نکرده بود داد زدم : نخیر کی گفته سی سالشه ، بیست و نه سالشه هنوز ، هنوز یه سال مونده تا سی سالش بشه ... 14

    بعد یهو دیدم همه هاج و واج من و نگاه می کنن 2425

    یعنی آب شدم از خجالت  23

    انگار که یقه من و گرفته بودن گفته بودن تو سی سالته ، منم میخواستم از خودم دفاع کنم بگم نه من هنوز  بیست و نه سالمه 28

  • ۱۳:۲۳   ۱۳۹۷/۹/۱۹
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
    زیباکده
    NPardis : 

    یه سری هم خونه پدر شوهرم بودم ، هرکی سرش به کاری گرم بود، پدر شوهرم و برادر شوهرم هم داشتن یه گوشه با هم حرف میزدن ، منم بیکار نشسته بودم و ناخواسته حرفای بقیه رو هم  می شنیدم ،

    اینم بگم برادر شوهرم دقیقا همسن منه ، اون موقع من تازه بیست و نه سالم شده بود

    دیدم پدر شوهرم برگشت به پسرش گفت تو الان سی سالته دیگه نه؟ من از این ور هال هنوز برادر شوهرم دهنشو باز نکرده بود داد زدم : نخیر کی گفته سی سالشه ، بیست و نه سالشه هنوز ، هنوز یه سال مونده تا سی سالش بشه ... 14

    بعد یهو دیدم همه هاج و واج من و نگاه می کنن 2425

    یعنی آب شدم از خجالت  23

    انگار که یقه من و گرفته بودن گفته بودن تو سی سالته ، منم میخواستم از خودم دفاع کنم بگم نه من هنوز  بیست و نه سالمه 28

    زیباکده

    وای خدایا کلی خندیدم با خاطراتت. چه باحالی پس چرا من تا حالا ندیده بودمت46

  • ۰۶:۱۴   ۱۳۹۷/۹/۲۰
    avatar
    NPardis
    کاربر جديد|79 |37 پست
    زیباکده
    فرک (Ferak) : 
    زیباکده
    زیباکده

    وای خدایا کلی خندیدم با خاطراتت. چه باحالی پس چرا من تا حالا ندیده بودمت46

    زیباکده

    سلام مرسی عزیزم لطف داری 6 خیلی خوشحالم باهاتون آشنا شدم 93

  • ۰۶:۱۸   ۱۳۹۷/۹/۲۰
    avatar
    NPardis
    کاربر جديد|79 |37 پست

    از دیروز هی دارم فکر می کنم سوتی هامو یادم میاد ولی متاسفانه بیشتر شونو نمیشه نوشت

    یکی از فامیلای شوهرم دوتا دختر دارن اسمشون زنبق و شقایقه

    یه سری خونه پدر شوهرم حرف این دو تا خواهر شد، منم اومدم یه چیزی بگم که نگن لاله ، ولی از شانسم اسمشون تو دهنم نچرخید گفتم شنبق!! 

    همگی شاد شدن 15

    از اون موقع تا حالا هنوز که هنوزه هرموقع حرف شون میشه شوهرم میگه شنبق!!

    یعنی شوهرم اصلا نمیذاره هیچ سوتی فراموش بشه تا سالها همچنان گرم نگهش میداره و با هم می خندیم

  • ۱۲:۲۲   ۱۳۹۷/۹/۲۰
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15939 پست
    سلام پردیس. چه سوتی های باحالی دادی
    خیلی بامزه بود
    نمیخواد سانسور کنی، مگه سوتی های بچه ها رو ندیدی، سوتی قزن داریم، فروشگاه مخصوص خانم ها و ...
    اینجا همه با هم صمیمی هستن.
  • ۱۳:۴۲   ۱۳۹۷/۹/۲۰
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
    زیباکده
    NPardis : 

    از دیروز هی دارم فکر می کنم سوتی هامو یادم میاد ولی متاسفانه بیشتر شونو نمیشه نوشت

    یکی از فامیلای شوهرم دوتا دختر دارن اسمشون زنبق و شقایقه

    یه سری خونه پدر شوهرم حرف این دو تا خواهر شد، منم اومدم یه چیزی بگم که نگن لاله ، ولی از شانسم اسمشون تو دهنم نچرخید گفتم شنبق!! 

    همگی شاد شدن 15

    از اون موقع تا حالا هنوز که هنوزه هرموقع حرف شون میشه شوهرم میگه شنبق!!

    یعنی شوهرم اصلا نمیذاره هیچ سوتی فراموش بشه تا سالها همچنان گرم نگهش میداره و با هم می خندیم

    زیباکده

    آرهههههههه آره سانسور نکن 

    شنبقم خیلی باحال بود منو یاد دختر داییم میندازی. سوتی هات شبیه اونه 15

  • ۲۳:۵۶   ۱۳۹۷/۹/۲۰
    avatar
    diba39
    یک ستاره ⋆|2520 |1313 پست
    سال چهارم دبیرستان بودم ،بادو تا از بچه ها می اومدم خونه .اونروز دوستم عفت نیمده بود مدرسه ،اعظم کلاس داشت من تنها داشتم میرفتم خونه .هر روز یه پسره رو میدیدیم که خیلی خوشتیپ و باکلاس و همیشه سر بزیر بود .حالا یا پشت سرمون بود یا جلوتر از ما بود وقتی که از میدون رد میشدیم وارد خیابون اصلی میشدیم اون به طرف بالا میرفت ما بطرف پایین میرفتیم .ولی هیچ کسو نگاه نمیکرد.ما همیشه از بغل میدون رد میشدیم بعد میخواستیم بریم تو پیاده رو بغلش یه جوب اب بزرگی بود . اونروز داشتم میرفتم خونه ایینه رو از لابلای وسایلم بزور پیدا کردم اخه تو مدرسه ایینه میدیدن میشکوندن ماهم لابلای کتابا قایمش میکردیم .اقا ایینه رو در اوردم خودمو نگاه کردم بعد یه دفعه چشمم به پشت سرم افتاد که پسره پشت سرمه منم تو ایینه نگاش میکردم ببینم واقعن سر بزیر یا نه اکه کسی نگاش کنه نگاه نمیکنه... یه دفعه زیر پام خالی شد یه درد بدی تو کمر پیچید جیغ کشیدم پاچه شلوار خیس شد پاهام خیس شد ایینم شکست :(( فهمیدم افتادم تو جوب پر از اب :(خودمو کشیدم بالا پشت سرمو نگاه کردم دیدم پسره دید من نگاش کردم برای اینکه خجالت نکشم کلاغای اسمونو نگاه کرد و راهش و کج کرد رفت .بزور تا خونه رفتم پاهام یخ کرده بود با شلولر خیس کمر درد شدید اشکم میخواست بیاد پلک نمیزدم :(( مونده بودم به مامانم چی بگم.
    ولی وقتی پسره رو میدیدم به بچه ها میگفتم بزارید اون رد بشه بعدش ما بریم
  • ۰۸:۴۵   ۱۳۹۷/۹/۲۱
    avatar
    NPardis
    کاربر جديد|79 |37 پست

    سلام از لطف همگی ممنونم حالا اونایی که مجازه رو هر چی یادم بیاد می نویسم3

    یه سری دیگه هم باز خونه پدر شوهرم بودیم 

    حرف یکی از فامیلاشون شد می گفتن تازگی واسه پسرشون زن گرفتن ولی هنوزم تو تصمیمات پسرشون دخالت می کنن و نمیذارن واسه مسائل شخصیش خودش تصمیم بگیره

    باز من اومدم حرف بزنم پرسیدم چرا نمیذارن خودش تصمیم بگیره؟

    یکی جواب داد چه میدونم میگن هنوز بچه اس

    منم با اعتماد به نفس برگشتم گفتم اگه بچه اس پس واسه چی شوهرش دادن؟

    بقیه » 24 1 4 15

    پاک ضایع شدم رفت  2

  • ۰۸:۵۸   ۱۳۹۷/۹/۲۱
    avatar
    NPardis
    کاربر جديد|79 |37 پست

    یه بار هم تو دوره دانشجویی یه روز می خواستم برم سر کلاس با اعتماد به نفس و محکم و با سرعت رفتم تو کلاس و از بد شانسی چادرم گیر کرد به دسته در و با همون شدتی که داشتم می رفتم تو ، پرت شدم عقب  2

    دخترها دورتر نشسته بودن ندیدن ولی پسرها همشون همون دم در نشسته بودن 

    خدا نصیب تون نکنه یعنی همشون منفجر شدن از خنده 

    انقد ناراحت بودم که تا چند روز تو خونه که یادم میفتاد گریه می کردم 23

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان