خانه
183K

بیاین از سوتی هامون بگیم

  • ۱۶:۰۶   ۱۳۹۲/۴/۱۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|15007 |7040 پست
     هر کی بگه تاحالا سوتی نداده مطمئنا دروغ میگه ...

    بیاین از سوتی هامون بگیم و کمی بخندیم
  • leftPublish
  • ۱۳:۱۱   ۱۳۹۲/۴/۱۲
    avatar
    shimajoon
    سه ستاره ⋆⋆⋆|2574 |2957 پست
    ياس جون خوب تو هم بزار
  • ۱۵:۱۳   ۱۳۹۲/۴/۱۲
    avatar
    ronak n
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|13385 |16410 پست
  • ۱۶:۰۳   ۱۳۹۲/۴/۱۲
    avatar
    الهه(مامان النا)
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|15007 |7040 پست
    اینو بگم ناگفته از دنیا نرم:

    تابستون دوسال پیش خاله ام تو پارک قیطریه مهمونی داد ..نزدیک 50 نفر میشدیم ...
    اون سال پسر خاله ام تازه یه پرادو خریده بود ..توی پارک داشتیم با مامانم قدم میزدیم که دیدیم داره از بیرون میاد ..گفتیم باید ما رو ببری با ماشینت بگردونی ..اونم قبول کرد و گفت بزنید بریم ...من عقب نشستم و مامانم جلو نشست ..و داشتیم میگشتیم ..یادش بخیر چقدر دهاتی بازی در میاوردم که سعید عجب ماشینت باحاله و..
    یهو پسر عموی پسر خاله ام که اونم جزء مهمونها بود زنگ زد به موبایل پسر خاله ام و پرسید کجاست

    پسر خاله ام : کجایی پسر بیا دو تا خانوم خوشگل و با شخصیت سوار کردم داریم با هم میایم
    پسر عموش : منم اومدم ..کجایین؟
    پسر خاله ام : ما داریم میایم در بغل کیوسک پلیس
    پسرعموش: منم اومدم با هم بریم .جایی نرید ها

    گوشی رو که قطع کرد همه مون مثل بمب منفجر شدیم از خنده ..یهو دیدیم پسر عمو زنگ زد : من اومدم پس کوشید؟؟؟؟

    پسر خاله ام : پرواز کردی؟؟؟؟ اومدیم ..ولی اگه ببینی عجب چیزایی سوار کردم!!!!

    پسر عموش: زود بیا دیگه
    ما هم فقط میخندیدیم

    اومدیم دیدیم بعله ..آقا ماشین رو که دید پرید وسط خیابون ...
    پسر خالم جلوش ترمز کرد و بیچاره با خنده اومد دم در که یهو شیشه که پایین رفت من و مامانم رو دید که از خنده کبودیم

    بدبخت مرد به خدا ........... تا آخر مهمونی دور و بر ما نمیومد
  • ۲۲:۴۹   ۱۳۹۲/۴/۱۲
    avatar
    یاس
    کاربر فعال|218 |388 پست
    شیما جونم من که دو تا شو براتون تعریف کردم ولی بازم دارم شماها هم بگید فعلا من و الهه براتون تعریف میکنیم
  • ۰۰:۴۶   ۱۳۹۲/۴/۱۳
    avatar
    الهه(مامان النا)
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|15007 |7040 پست
    بابا کم کلاس بذارید ..بیاید تعریف کنین دیگه........
  • leftPublish
  • ۱۰:۲۸   ۱۳۹۲/۴/۲۳
    avatar
    الهه(مامان النا)
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|15007 |7040 پست
    این سوتی مال زمستون پارساله ..

    تولد مادر همسر عزیــــــــــــــــز و گرامی مثل خودم اسفنده

    منم که خود شیرین .... نه مهلبون بیتره تصمیم گرفتم برای مادر شوهر تولد بگیرم ..
    خواستم ببینم پنج شنبه برنامه ای دارن یا نه برا همین برا خواهر همسری اومدم یه اس ام اس بفرستم با این مضمون

    سلام مریم جان.. ببین به سرم زده امسال برا مامان تولد بگیرم ..یه تولد کامل حتی با تزیین اتاق و... منتها میخام برا مامان سورپرایز باشه شما پنج شنبه برنامه ای ندارین

    اس ام اس داشت سند میشد که دیدم واویلـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا اس ام اس رو اشتباهی برای مامان همسری فرستادم

    گوشی من دکمه کنسل سند رو نداره و اگه اشتباهی بفرستی باید فقط دو دستی بزنی تو سرت
    یوسف خونه مامانش بود

    زنگ زدم اونجا ..مامانش گوشی رو برداشت و اصلا چیزی از اس ام اس نگفت
    منم صداش رو در نیاوردم و گفتم میشه با یوسف حرف بزنم

    یوسف هنوز بله رو نگفته بود گفتم: یوسف بیچاره شدم ..الان یه اس ام اس اشتباهی برای مامانت سند کردم ..سریع گوشیش رو بردار و پاکش کن ..یادت نره

    دیدم اون ور همه دارن میخندن ..نگو النا گوشی رو زده رو ایفون

    یوسف گفت مامان خوند اس ام اس رو مگه چی بود

    خیلی ضایع شدم

    به مامانش گفتم اگه خواستی کسی رو سورپرایز کنین به من بگین حــــــــله

    البته مهمونی ام رو گرفتم و مامان همسری بسی مشعوف و خوشحال گردید و ازم کلی تشکر کرد مخصوصا وقتی دید کیک و شمع هم براش گرفتم
  • ۱۳:۰۱   ۱۳۹۲/۴/۲۳
    avatar
    یاس
    کاربر فعال|218 |388 پست
    تا حالا براتون پیش اومده که کلمات رو گم کنید و تو دهن کلمه نچرخه و بعد جوری ضایع بشین برام یک بار پیش اومد و اون اینکه یک بار مهمون بودیم اونم تو جمع زیاد بعد از خوردن غذا اومدم از میزبان تشکر کنم دهنمو باز کردم که تشکر کنم مثل اینکه لکنت گرفتم دست رو گفتم و کلمه درد نکنه مثل این بچه ها بیشتر از ده بار تو دهنم چرخید و اخر سر به کمک مهمون های دیگه بعد از کلی درد ..درد گفتن بالا خره از صاحب خونه تشکر کردم در حالی که خیس عرق بودم و کلی شرمنده و خجالت زده از نوع تشکر خودم
  • ۱۳:۰۴   ۱۳۹۲/۴/۲۳
    avatar
    یاس
    کاربر فعال|218 |388 پست
    بچه ها فقط من و الهه جون سوتی داریم یعنی دیگه همه پاک پاک هستند بدون سوتی ! بعید میدونم پس لطفا شما ها هم از گلهای کاشته تون تعریف کنید
  • ۱۲:۰۲   ۱۳۹۲/۵/۴
    avatar
    بهار دخت
    کاربر فعال|85 |339 پست

    بهزاد لابی : 
     منم اولین روزایی که رفته بودم سر کار، یه روز مدیرمون بهم زنگ زد گفت سر راه چایی بگیر. منم خریدم و آوردم شرکت، بعد بهم گفت پولش رو از تنخواه بگیر.

    منم تا اون روز این کلمه رو نشنیده بودم، فک کردم تنخواه همون آقایی هست که شنبه ها میاد شرکت رو تمیز میکنه.
    گفتم یعنی شنبه خودم بهش بگم؟
    گفت نه بابا همین الان برو بگیر.
    گفتم الان که نیستش ؟!
    گفت کی نیست؟ 
    گفتم همین آقای تنخواه دیگه ! 
    دیگه بقیه ش رو خودتون حدس میزنید !  
    واااااااااااااااااااااای.روزمو شاد کردی خدا خیرت بده!

    (((((((((((((((((:
  • ۱۲:۰۹   ۱۳۹۲/۵/۴
    avatar
    بهار دخت
    کاربر فعال|85 |339 پست
    الهه جون ممنون واقعا از این ایده ی باحالت.بچه ها بازم ادامه بدین خیلی باحاله.من خودم دارم فکر میکنم!
  • leftPublish
  • ۱۲:۱۶   ۱۳۹۲/۵/۴
    avatar
    بهار دخت
    کاربر فعال|85 |339 پست
    یه بار رفته بودیم یه مهمونیه خانوادگی،خیلی وقت پیشا،همه سر سفره بودیم،موقع غذا خوردن.من و دخترخاله هام طبق معمول حرف می زدیم و میخندیدیم حتی به ترک دیوار!داشتیم مسخره بازی در میآوردیم که در راستای اون من بلند گفتم: دست دست دست، گور بابا اقدس!!!
    واااااااای یهو دیدم یکی سقفو نگاه میکنه،یکی بلند شد گفت برم نمکدون بیارم،یکی سرش پایینه تند تند غذا رو می بلعه،اون جا بود که یادم افتاد اسم میزبان یعنی دخترخاله بزرگه ی مامانم اقدسه!!!!!
  • ۱۳:۳۲   ۱۳۹۲/۶/۳۰
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15939 پست
    این سوتی خودم نیست ولی داغِ داغه !
    امروز تو شرکت یکی از بچه ها اومد شوخی کنه، داشت ظرف غذاش رو میشست، گفت : می خوای خیست کنم ؟! میخوای؟
    خیلی خوشمزه میشه ها !!
    من که هر چی فک کردم، چی میخواست بگه که اینو گفت، عقلم به جایی قد نداد!
    مثلا اگه یکی رو خیس کنی، خوشمزه که نه، اما چی میتونه بشه ؟!!
  • ۱۴:۱۰   ۱۳۹۲/۶/۳۰
    avatar
    Eli
    چهار ستاره ⋆⋆⋆⋆|3776 |4308 پست
  • ۱۴:۱۸   ۱۳۹۲/۶/۳۰
    avatar
    یکی تا
    یک ستاره ⋆|501 |1431 پست
  • ۱۴:۰۲   ۱۳۹۲/۷/۴
    avatar
    میترا
    یک ستاره ⋆|871 |1013 پست
    اینی که مینویسم نمیدونم سوتی محسوب میشه یا نه!اما جالبه و دیگه تو خانوادمون این جمله مصطلح شده!
    من بیشتر موقعا تو کارام خونسردم کلا بیشتر کارام رو آروم انجام میدم در کمال خونسردی!!به اصطلاح :Slowmotion!
    همه هم اینو می دونن!!یه بار دیر وقت از یه مهمونی رسیدیم خونه،توی ماشین مامانم گفت: بیا مامان جان،تو از همه سریع تر میری!!!!!!!!!!بیا این کلیدو بگیر برو در رو باز کن زیر چایی رو هم روشن کن تا ما بیایم!!!(آخه اون موقع طبقه ی 4 بودیم)..
    من:
    بقیه اعضای خانواده:
    علی الخصوص خواهر و برادرم:
    مامانم:
    خودشم بعدا اعتراف کرد تو اون لحظه ی خاص نمیدونم واقعا چه فکری کردم!
    از اون به بعد هر وقت تو خونه کسی کار عجله ای داشت می گفت بیا تو از همه سریع تری برو فلان کارو انجام بده!
  • ۱۵:۴۳   ۱۳۹۲/۷/۴
    avatar
    لواشک پاستیل زاده
    یک ستاره ⋆|1707 |1793 پست
    اعتراف می کنم ۵ سالم بود مامانم می خواست بره نونوایی منم گفتم من می خوام برم نونوایی. به هرحال سبد نون رو ازش گرفتم، بابام بهم گفت رفتی اون جا از نفر جلوییت بپرس صف ۲ تایی ها کجاست؟ پشت سرش وایستا. من هم خوشحال راه افتادم ۵ دقیقه نگذشته بود که گریون برگشتم! بابام پرسید بهت نون ندادن؟ گفتم نه. گفت صفت رو گرفتن؟ گفتم نه. گفت پولت رو ازت گرفتن؟ گفتم نه. گفت پس چرا گریه می کنی؟ گفتم: چون کسی نبود ازش بپرسم صف ۲ تایی ها کجاست!
    من:
    بابام:
    مامانم:
    و حالا همه:(؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟)
  • ۱۷:۴۶   ۱۳۹۲/۷/۴
    avatar
    ریتا ا
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|5673 |5315 پست
    ایول...خیلی باحال بودددددد
    مخصوصا تولد مادرشوهر الهه هههههه

    منم داره کم کم یادم میاد...

  • ۱۷:۵۲   ۱۳۹۲/۷/۴
    avatar
    ریتا ا
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|5673 |5315 پست
    یادمه کلاس اول بستان بودم و تازه میتونستم بعضی کلمات و بخونم
    اسم معلم نازنینم خانوم زرین بود
    صبح زود منتظر سرویس مدرسه بودم دیدم یه آشغال چیپس رو زمین افتاده یادتونه ازون نایلونیا که بالاش مقوا میزدن با منگنه
    خلاصه رو اون مقواهه نوشته بود زرین
    منم خوشحالللللللللل خوشحالللللللللل که تونستم بخونم و اتفاقا اسم معلمم بود
    سوار سرویس شدم و رسیدم مدرسه و یه راست رفتم دفتر معلما
    همه معلما هم نشسته بودن دور یه میز بزرگ خخخخخخخ منم رفتم جلو گفتم ساناز جون یه آشغال چیپس دم درمون افتاده بود روش نوشته بود زرین ...انقققققققققد منتظر بودم تشویقم کنه.....
    بعد برگشت گفت منم که داشتم میومدم یه آشغال پفک جلو پام افتاده بود روش نوشته بود...(فامیلی من )
    همینطور یادمه هاج و واج به معلمم نگاه میکردم
  • ۱۷:۵۴   ۱۳۹۲/۷/۴
    avatar
    ریتا ا
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|5673 |5315 پست
    از همونجا دیگه ادامه تحصیل خورد تو ذوقم...
  • ۱۷:۵۹   ۱۳۹۲/۷/۴
    avatar
    ریتا ا
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|5673 |5315 پست
    یه بار دیگه هم تو دبستان سر کلاس دینی بودیم
    معلممون داوطلبی درس میپرسید منم ردیف اخر نشسته بودم و راحت کتاب باز تو جامیز همه رو داوطلبانه جواب میدادم
    اقلا نمیکردم یدونه شو جواب ندم هههههه
    خلاصه بچه ها حرصشون گرفت و گفتن این از رو کتاب میبینه هرچی معلممون انکار میکرد اینا اصرار میکردن
    آخر گفت الان میارمش اینجا تا ببینید که خودش همه رو بلده!
    رفتم اون جلو وایسادم یه سوال پرسید همینطور نگاش کردم گفت خب اینو یادش رفته دومی و پرسید همینطور نگاش کردم گفت خب این سوال سختی بود سومی و پرسید بازم نگاش کردم یه چشم غره ای بهم رفت گفت برو بشین سرجات
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان