خانه
31.1K

تاحالا جن دیدید

  • ۱۴:۱۴   ۱۳۹۴/۹/۲۹
    avatar
    کاربر جديد|48 |67 پست

    اینجا هر کس تجربه ای از جن یا موجود ترسناک دیگه ای داره بیاد بذاره ...

    داستان ارواح در ایران جن : وحشت در محله قدیمی قزوین

    اعضاى هشت نفره يك خانواده قزوينى ادعا مى كنند كه از ??ماه پيش يك «بچه جن» با آنان در ارتباط است ومى توانند به وسيله او از آنچه در آينده روى مى دهد مطلع شوند. فرزندان اين خانواده پس از دوستى و آشنايى با اين بچه «جن» دچار مشكلات شديد روحى و روانى شده اند.
    • نخستين بار چه گذشت
    خانه در محله اى قديمى واقع شده است. پدر خانواده با نگرانى در مورد آنچه كه روى داده مى گويد: ??ماه پيش بود. پسر كوچكم كه ??ساله است دچار حالت تشنج گونه شديدى شده و در ناحيه گردن تمام رگهايش متورم شده و عضلات دستها و صورتش به شدت منقبض شده بود. او با صداى وحشتناكى با تمام ما درگير شده بود.
    وى گفت: از اينكه پسرم دچار جنون آنى شده ترسيده بودم ونمى دانستم چه كار كنم، هيجان او به اندازه اى بود كه همه به او خيره شده بوديم تا اينكه او جلوى آينه رفت و در آن شروع به حرف زدن كرد.
    وى گفت: بعد از آن كم كم آرام شد و بعد با اشاره به ما گفت: اين دختر دوست من است. ما هيچ كس را نمى ديديم ولى او در آينه شروع به صحبت كردن با او كه روز بعد وقتى سرسفره براى خوردن ناهار نشسته بوديم همسرم خواست پارچ آب را وسط سفره بگذارد، پسرم در يك لحظه پارچ را برداشته و به ديوار كوبيد و گفت: مامان! حواست كجاست؟ چرا پارچ را روى سر دوست من مى گذارى؟ خيلى از اين وضعيت احساس خطر كردم براى همين بود كه همان روز پسرم را به نزد يك متخصص روانپزشكى بردم و مشكل را با آنان در ميان گذاشتم ولى دكتر قرص آرامبخش براى او نوشت كه هيچ تاثيرى روى او نداشت و تنها براى مدتى او را آرام مى كرد.

    *دومين جن زده
    وى گفت: وضعيت پسرم همه اعضاى خانواده را پريشان كرده بود. همه نگران وضعيت او بوديم و مى ترسيديم كه مبادا بلايى سر او بيايد. در اين ميان دخترم كه تازه نامزد كرده بود بيشتر از بقيه احساس نگرانى مى كرد. بعد از چندروز متوجه شدم دخترم كه پرشور، اجتماعى و سرو زبان دار بود، ساعتها گوشه اى مى نشيند و به حالت افسردگى مبتلا شده است.
    دخترم ديگر از خانه بيرون نمى رفت و در گوشه اى مى نشست. ساعتها گريه مى كرد. فكر مى كردم به خاطر وضعيت برادرش به اين روز افتاده است، ولى بعد از چندروز حالت عجيبى از او سر زد او ناخن هايش را به شدت مى جويد و در زمانى كه در اتاق تنها بود با خودش حرف مى زد. نامزد دخترم از وضعيتى كه پيش آمده بود گلايه مى كرد و رفتارهاى دخترم با او باعث شد كه او ناراحت شود و سرانجام به توصيه من رفت و آمدش را به خانه ما كم كرد.
    اين پدر ادامه داد: دخترم در حرفهايش جسته و گريخته از دخترى حرف مى زد كه ما قادر به ديدن او نبوديم. او كم كم ديگر جلوى ما با موجودى حرف مى زد كه به چشم ما نمى آمد. هر روز شانه اى به دست مى گرفت و درهوا طورى تكان مى داد كه انگار دارد موهاى كسى را شانه مى كند.
    وى ادامه داد: چند روزى گذشت يك روز تشنج شديدى به او دست داد و در يك لحظه به طرف من حمله كرد. از اين رفتار دخترم تعجب كردم. او با ناراحتى به من گفت: بابا! تو مقصر تمام بدبختى هائى هستى كه براى دوست من به وجود آمده است. سعى كردم او را آرام كنم. از او علت را پرسيدم و او گفت: تو دست هاى دوست مرا سوزانده اى.

    *سومين جن زده
    پدر مى گويد: پسر ديگرم هم بعد از مدت كوتاهى مثل آن دو شد. او هم از دوستى حرف مى زد كه ما او را نمى ديديم. مى دانستيم كه اين پسرمان هم مثل آن دوتاى ديگر جن زده شده است.

    *پيشگويى
    مادر خانواده در حالى كه ناراحت است مى گويد: در شرايطى بوديم كه نمى دانستيم چه كنيم. شوهرم و من به هر درى مى زديم به نتيجه نمى رسيديم. يك روز دخترم را شروع به نصيحت كردم و به او گفتم: دخترم تو چرا پدرت را آدمى سنگدل مى دانى كه دوست تو را سوزانده است. او آدم مهربانى است. دخترم گفت: مى دانى كه بابا قبلاً قصد ازدواج با شخص ديگرى را داشته است و اصلاً به تو هيچ علاقه اى ندارد. بعد هم گفت: زياد نگران دايى نباش. دايى دچار ناراحتى كليه است و تا ?? ماه ديگر مى ميرد. ?? ماه بعد برادرم در بيمارستان جان سپرد. ديگر متوجه خطر جدى در نزديك خودمان شده بوديم. هركس آدرسى از پزشك، دعانويس و امامزاده مى داد بچه ها را به آنجا مى برديم. حتى گفتند زنى در شمال كشور امكان تسخير اجنه را دارد و ما بچه ها را به آنجا برديم. خانه آن زن در روستايى دورافتاده بود. پيرزن بچه هايم را داخل اتاقى برد. صداى ضجه بچه هايم را مى شنيدم، ديوانه شده بودم نمى توانستم تحمل كنم. شوهرم هم وضعيت بدترى از من داشت پيرزن با سرسختى به ما اجازه واردشدن به اتاق را نمى داد.
    وى گفت: پنج روز آنجا بوديم. بچه هايم آرامتر شده بودند. پيرزن به من گفت: مقصر اصلى تمام اين ماجراها شوهر تو است. ولى نه من و نه شوهرم واقعاً علت را نمى دانستيم. چند روز بعد از بازگشتن به قزوين دوباره سردردها، تشنج ها، حرف زدن ها، شانه زدن موهاى دخترك جن و واگويه ها وپيشگويى ها شروع شد. هر روز وقتى سر سفره ناهار يا شام مى نشستيم مى دانستيم كه دخترم قاشق قاشق به دوستش غذا مى دهد. او قاشق را پر مى كرد در هوا مى چرخاند و به سوى كسى كه كنارش نشسته بود مى گرفت و غذاى درون قاشق در يك لحظه ناپديد مى شد، بى آنكه ببينيم كسى قاشق را به دهان مى برد.
    پسر كوچك خانواده كه ?? ساله است مى گويد: دوستم دخترى است كوچك. او مثل ما لباس مى پوشد ولى دست هاى او سوخته است. دوستم هميشه گريه مى كند و از پدرم ناراحت است.

    *چرا؟
    پسرك مى گويد: خب معلوم است پدرم دست هاى او را سوزانده است. پدر من، پدر ومادر او را هم سوزانده و كشته است. پسرك بغض مى كند و مى گويد: او در كنار من مى نشيند و من با اوحرف مى زنم و او اطلاعات زيادى را به من مى دهد.

    *چهارمين جن زده
    خاله بچه ها كه از شنيدن وضعيت بچه هاى خواهرش نگران شده است راهى قزوين مى شود تا جوياى حال آنان شود ولى اين زن بعد از چند روز اقامت در اين خانه وقتى به خانه اش باز مى گردد، دچار همين حالات مى شود بر اثر پيش آمدن اين حالات، همه از او فاصله مى گيرند و مشكلات زيادى براى او و خانواده اش پيش مى آيد.

    *كودكان جن زده محله
    چند كودك و نوجوان كه به نوعى از دوستان فرزندان اين خانواده قزوينى هستند بعد از مدتى دچار حالات مشابهى مى شوند. وضعيت همسايگان محله به هم ريخته است. يكى از اين خانواده ها كه ادعا مى كند فرزندش جن زده شده يك كوچه بالاتر و ديگرى چند كوچه آن سوتر ساكن است.

    *بچه جن
    تمام اين كودكان در مورد دوست كوچك خود مى گويند: او دخترى كوچك است. كاملاً شبيه انسان است. دست هايش سوخته است. لباس تميز ومرتبى بر تن دارد. او هميشه در حال گريه وزارى است. موهايش بلند است و مثل همه انسانها حرف مى زند. پدر خانواده در مورد حالاتى كه در تمام فرزندانش مشاهده كرده است مى گويد: وقتى در لحظاتى بچه هايم ادعا مى كنند كه دوست جن شان را مى بينند دست هايشان مثل او از هم به دو طرف باز مى شود. عضلاتشان كشيده شده، چشمان شان كاملاً سرخ و پرخون و رگ هاى گردنشان متورم و چهره شان دگرگون مى شود.

    *ادامه پيشگويى ها
    بچه ها گاه و بى گاه از مرگ، نبودن همسايه، آمدن ميهمان، كتك و دعوا در محل كار خبر مى دهند. در حالى كه اين پيشگويى ها تاكنون كاملاً درست بوده است. مادر بچه ها با گريه مى گويد: نمى دانم چرا بچه هايم اينطورى شده اند. از اين وضعيت ناراحت هستيم. آنها بعد از تشنج با تزريق سرم و دارو آرام شده و به حالت عادى باز مى گردند.
    • متخصصان چه مى گويند؟
    يك كارشناس ارشد روانشناسى با اشاره به مشكلات روحى و روانى اين افراد مى گويد: جن قابل لمس يا ديدن نيست. در احاديث و روايت اسلامى نيز به آن اشاره شده ولى به صورتى كه اين خانواده وبچه ها ادعا مى كنند نيست به احتمال قوى همه اين افراد دچار ناراحتى روحى-روانى كه زاده تخيل و تلقين است شده اند.

    تاحالا جن دیدید
  • leftPublish
  • ۱۵:۴۱   ۱۳۹۴/۱۰/۲
    avatar
    دامون
    کاربر فعال|608 |373 پست

    باور کردنش سخته ولی من داستانهای ترسناک خیلی دوست دارم

    ویرایش شده توسط دامون در تاریخ ۲/۱۰/۱۳۹۴   ۱۵:۴۲
  • ۰۹:۰۷   ۱۳۹۴/۱۰/۳
    avatar
    arnina
    دو ستاره ⋆⋆|3419 |2289 پست
    زیباکده
    simin bari : 
    احضار روح با نعلبکی واقعیت داره؟
    زیباکده

    امتحان نکردی ؟

    روی برگه a3 همه ی حروفات رو بنویس . چند تا کلمه مثل سلام . خداحافظ . بلی . خیر . نمی توانم . و من جن هستم .

    روی سطح صاف بزار مثل پارکت . موکت فرش هم میشه اما بین دو تا فرش نباشه که نعلبکی گیر کنه .

    نعلبکی رو دمر میزاری و روش فلش میکشی . روی کاغذ میزاری . آهان یادم رفت روی کاغذ بسم ا... الرحمن الرحیم هم می نویسی .

    بعد سه یا چهار نفر . میشینین و انگشتتون رو میزارین روی نعلبکی . و فاتحه می خونین . یاسین می خونین . البته بدون اینا هم میشه . اما خوندن آیات باعث میشه که خوب تمرکز کنین.هر چهار نفر یه روح رو در نظر میگیرین اما اسمش رو به زبون نمیارین . کم کم احساس میکنین که نعلبکی زیر انگشتتون در حال حرکته یا می خواد تکون بخوره . اون لحظه همه به همدیگه شک میکنن . تو بودی ؟ تو بودی ؟ خخخخخخخخخخخخخ

    اماتوصیه میکنم شوخی و مسخره بازی نکنین یا سعی نکنین بازی رو بهم بزنین . خخخخخ. چی گفتم . بازی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟چون روح توی خونه تون سرگردون می مونه .

    وقتی دیگه مطمئن شدین نعلبکی تکون می خوره . بهش سلام بدین . میره روی کلمه ی سلام .

    فقط باید حوصله داشته باشین . اوایل خیلی کند حرکت میکنه . بعد بهش بگین اسمت رو بگو .

    اون میره روی حروف . شما نباید بلند بلند حروف رو بخونین یا سعی کنین بهم دیگه ربطش بدین . همه ساکت فقط با چشم دنبال کنند . مثلا رفت روی حروف م ی ل ا د . بعد نعلبکی ثابت می مونه . اونوقت بهش میگین اسمت میلاده ؟ اون میره روی کلمه ی بله . اگه شما تو ی ذهنتون روح میلاد در نظرتون بوده که چه بهتر ازش سوال هایی رو بپرسین که مطمئن بشین خودشه . اما نه اگه روح خودتون نبود ازش خداحافظی کنین . اگه رفت روی کلمه ی خداحافظ . مطمئن باشین که رفته . اما اگه نرفت . و شروع کرد به حرف زدن . که باید سعی کنید همش ازش خداحافظی کنین. یا اگه دلتون خواست می تونین باهاش گپ بزنین . اما مطمئن باشین که جنه .

    ویرایش شده توسط arnina در تاریخ ۳/۱۰/۱۳۹۴   ۰۹:۱۴
  • ۱۸:۲۰   ۱۳۹۴/۱۰/۴
    avatar
    parisss ?????
    یک ستاره ⋆|3154 |1676 پست
    بنطرم اسکیزوفرنی دارن
  • ۰۸:۵۲   ۱۳۹۴/۱۰/۵
    avatar
    arnina
    دو ستاره ⋆⋆|3419 |2289 پست
    زیباکده
    parisss ????? : 
    بنطرم اسکیزوفرنی دارن
    زیباکده

    خخخخخخخخخخخخخخخ.

    کاربرهای محترم یا اجنه های محترم ؟

    مسئله اینست . 4

  • ۰۹:۰۴   ۱۳۹۴/۱۰/۵
    avatar
    مامان مانیا
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|20254 |8895 پست
    7زیباکده
    arnina : 
    زیباکده
    parisss ????? : 
    بنطرم اسکیزوفرنی دارن
    زیباکده

    خخخخخخخخخخخخخخخ.

    کاربرهای محترم یا اجنه های محترم ؟

    مسئله اینست . 4

    زیباکده

    7

  • leftPublish
  • ۱۰:۳۴   ۱۳۹۴/۱۰/۵
    avatar
    روشنک ا
    کاربر جديد|76 |99 پست

    سلام دوستان واقعا کسی تا به حال از این چیزا دیده یا کلا یه اتفاق ماورائ الطبیعه میشه کامل تعریف کنه چون من یه بار یه اتفاقی برام افتاد که نمی تونم تحلیلش کنم

    ویرایش شده توسط روشنک ا در تاریخ ۵/۱۰/۱۳۹۴   ۱۰:۳۵
  • ۱۵:۰۰   ۱۳۹۴/۱۰/۵
    avatar
    دامون
    کاربر فعال|608 |373 پست
    سلام من این داستان رو از جایی خودم
    من کارمند یه شرکت مهندسی بودم . فردی مجرد با کلی کار در شرکت مهندسی. خانه ایی داشتم یک طبقه با مادرم در ان جا زندگی میکردم که بعد روزها مادرم دار فانی را وداع گفت . من یک برادر و دو خواهر داشتم که همشون متاهل بودند. روزی خیلی خسته بودم از این که خیلی کار کرده بودم . رفتم خانه مون چراغ ها را روشن کردم لیوانی از بالای کابینت افتاد پایین خیلی ترسیدم رفتم که لیوان را بردارم در یخچال باز شد. خیلی خیلی ترسناک بود چون اصلا به غیر من کسی تو داخل خانه است از ترس تو خودم مونده بودم. که با سرعت دیدم به سمت بیرون یه چند ساعتی تو بیرون ماندم . همسایه ها که از من می پرسیدن چکارمیکنی می گفتم دارم هوا میخورم . می دونستن که تو هوای زمستونی جایی برای هوا خوری نیست . با شک می گذشتن بعد که گشنگی زیاد به من قلبه امد گفتم به خدا توکل ارامی در را بستم و رفتم داخل هر قدمی که بر میداشتم ضربان قلبم از ترس زیاد تر می شد. وارد خانه شدم جو بدی بود اصلا یادم رفته بود که اول باید چه کار کنم که غذا رو بخورم از ترس به خودم پیچیدم ماندم تو وسط خانه . که یهویی یکی با ضربه ی اخر زد تو وسط کمرم همانجا بیهوش شدم . دیگه ندونستم که چی شد ولی انقدر که یادمه چیزی محکم خورد به من که اونجوری بیهوش شدم. بعد چند ساعت که به هوش امدم تو زمین بودم که دیدم صدای عجیبی که صدای وحشتناکی بود را شنیدم خودم را به بیهوشی زدم تا نفهمند که من زنده ام . امدن بالا سرم من که زیره چشمی نگاه می کردم پاهایی سیاه را می دیدم که به ان ور و این ور میرفتن . نفسم از ترس بند امده بود به زوری نفس می کشیدم که دیدم کسانی نامرئی من را می کشن به بیرون من که از وحشت صدا می زدم همسایه ها در را زدن من که از ترس و ضعف حالی نداشتم که برم در را بازکنم صحنه های بسیار ترسناکی بود که اصلا هیچ کس فکر شم هم نمی کرد . خلاصه فردای ان روز مردم امدن من را به بیمارستان بردند طوری ترسیده بودم که وقتی که کسی به جلو می امد دستم را میگرفتم چون می ترسیدم . خلاصه جریان را به همه توزیح دادم که ان خانه را پلمپ کردن تا کسی به انجا نرود چون خانه ی وحشت بود تا یک خانه ی زندگی . الان که به ذهنم اسیب های جدی وارد شده الان تو دارم یه مغازه ی ابزار فروشی کار میکنم و خونه ایی اجاره ایی دارم . یک پسر و دختر و همسر دارم.
  • ۱۰:۰۱   ۱۳۹۴/۱۰/۶
    avatar
    arnina
    دو ستاره ⋆⋆|3419 |2289 پست
    زیباکده
    روشنک ا : 

    سلام دوستان واقعا کسی تا به حال از این چیزا دیده یا کلا یه اتفاق ماورائ الطبیعه میشه کامل تعریف کنه چون من یه بار یه اتفاقی برام افتاد که نمی تونم تحلیلش کنم

    زیباکده

    روشنک جون من هیچ کدوم از این داستانها رو نمی تونم باور کنم . چون فکر میکنم موجودات ماورائی اجازه ی ورود به دنیای مارو ندارند . مگر اینکه خودمون بخواهیم .

    حالا تو تعریف کن ببینیم برای تو چه اتفاقی افتاده .

  • ۱۰:۵۹   ۱۳۹۴/۱۰/۶
    avatar
    روشنک ا
    کاربر جديد|76 |99 پست

    سلام آرنینا جان خودمن هم نمی تونم باور کنم اما چند سال پیش روز چهلم مادر بزرگم بود و چون من امتحان داشتم تنها تو خونه مونده بودم خونمون هم ویلایی بود و یک طبقه وقتی درس می خوندم جلوی تلوزیون خوابم برد(عادت دارم با تلوزیون روشن درس بخونم) یه دفعه از خواب پریدم دیدم مامانم کنار اپن آشپزخونه وایساده بهش گفتم چه خوب برگشتین میشه صدای تلوزیون رو کم کنی من بیشتر بخوابم گفت باشه کنترل روی اپن بود مامانم صدا رو تا آخر کم کرد منم با خیال راحت چند ساعت خوابیدم ،وقتی بیدار شدم هر چی مامانم صدا کردم جواب نداد رفتم از پنجره اتاق خواب پارکینگ دیدم اصلا هنوز نیومده بودن با اینکه مطمئن بودم خواب نبودم به سالن برگشتم رفتم کنترل رو بردارم دیدم صدای تلوزیون تا آخر کمه

    ویرایش شده توسط روشنک ا در تاریخ ۶/۱۰/۱۳۹۴   ۱۱:۰۰
  • ۱۲:۵۸   ۱۳۹۴/۱۰/۶
    avatar
    دامون
    کاربر فعال|608 |373 پست
  • leftPublish
  • ۱۵:۲۹   ۱۳۹۴/۱۰/۶
    avatar
    شراره سعیدپور
    کاربر فعال|131 |223 پست
    سلام بچه ها من بعضی روزها دو سه روز دنبال لباسهام میگردم پیدا نمی کنم بعد فرداش میرم می بینم دقیقا جلوی کمد اصلا درک نمی کنم
  • ۱۱:۵۰   ۱۳۹۴/۱۰/۷
    avatar
    arnina
    دو ستاره ⋆⋆|3419 |2289 پست
  • ۱۱:۵۱   ۱۳۹۴/۱۰/۷
    avatar
    arnina
    دو ستاره ⋆⋆|3419 |2289 پست
    روشنک بعدش از مامانت پرسیدی که اومده بوده خونه یا نه ؟
    شاید یه سر اومده خونه برگشته . البته امیدوارم .
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
زیربخش
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان