۱۳:۳۱ ۱۳۹۵/۲/۲۸
#داستان_کوتاه
چارلی چاپلین
با پدرم رفتم سیرک، توی صف خرید بلیط
يه زن و شوهر با ٤ تا بچه شون جلوی ما بودند.
وقتی به باجه رسيدند و متصدی باجه،
قیمت بلیط هارو بهشون گفت، ناگهان
رنگ صورت مرد تغییر کرد و نگاهی به همسرش انداخت، معلوم بود که پول کافی ندارد و نميدانست چه بکند.......!!!
ناگهان پدرم دست در جیبش کرد و یک اسکناس ١٠ دلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت، سپس خم شد و پول را از زمین برداشت و به شانه مرد زد و گفت:
ببخشید آقا،
این پول از جیب شما افتاد. مرد که متوجه موضوع شده بود، بهت زده به پدرم نگاه کرد و گفت:
متشکرم آقا........!!!!
مرد شریفی بود ولی برای اینکه پیش بچه هايش شرمنده نشود، کمک پدرم را پذیرفت؛
بعد ازينکه بچه ها همراه پدر و مادرشان داخل سیرک شدند، ما آهسته از صف خارج شدیم و به طرف خانه برگشتیم و من در دلم به داشتن چنین پدری افتخار کردم.....
"آن زیباترین سیرکی بود که به عمرم نرفته بودم"..............
ثروتمند زندگی کنیم،
بجاى آنكه، ثروتمند بميريم !
________________________
╔═══ ════════╗
🌞