شب خواستگاریم من گفتم که چایی نمیبرم یعنی چی ؟؟؟همه صداشون دراومدکه نه بایدبیاری وزشته واین حرفاخلاصه به شربت بردن راضی شدم وخیلی خانومانه اول جلوی پدرشوهرومادرشوهروبعداقای شوهروبعدخواهرشوهربعدمامانم وسراتجام شربتو دریک اقدام یهویی ریختم روبابام

اصلانفهمیدم چی شد؟؟؟جالب اینه خیره مونده بودم به بابام وتکون نمیخوردم پدرشوهرمم به شوخی گفت:اه!!!ریختی؟هیچی دیگه بعدرفتم تواشپزخونه وبه اتفاق دخترخالم یه دل سیرخندیدم حالا مگه روم میشدبرگردم ولی درنهایت پررویی اومدم نشستم حالا چشمم میخوردبه شلواربابام ویادم میومدکه شربت ازش میچکیدوبه زورجلوی خندموگرفته بودم
