زن و شوهر جوانی پس سالها ازدواج بچه دار نمیشدن برای اینکه از تنهایی در بیان، ی سگ رو میخرن و اونو مثل پسر خودشون بزرگ میکنن و اسمش رو روت میزارن، این روت بزرگ میشه، چندین بار جون این زن و شوهر رو نجات میده، اما پس از گذشت 7 سال این خانم و اقای جوان صاحب نوزادی میشن که باعث میشه به روت دیگه کمتر توجه کنن و سگ حسودی میکنه اما کار بدی انجام نمیده...
تا اینکه یه روز اقا و خانوم نوزادشون رو که خواب بود روی گهواره تنها میذارن و برای درست کردن کباب به تراس خونه میرن، اما وقتی بر میگردن به داخل خونه تا برای بردن فرزندشون به مهد کودک اماده بشن میبینن روت با دهن خونی تو راهروی خونه ایستاده مرد عصبانی میشه و بدونه اینکه فکری کنه اسلحشو بر میداره و سگش رو در جا میکشه و خیلی سریع میرن به اتاق نوزاد میبینن روت یه مار بزرگ رو کشته و سر مار رو کنده تا به بچه اسیبی نزنه...
همون لحظه مرد فریاد میزنه که من سگ وفادارم رو کشتمممممم و همچنان در عذاب وجدان و دیوانگی ب سر میبره...