خانه
329K

داستان های واقعی و عبرت انگیز

  • ۱۴:۰۳   ۱۳۹۳/۶/۸
    avatar
    کاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    نجات یافته ناسپاس









     تنها نجات یافته کشتی، اکنون به ساحل این جزیره دور افتاده، افتاده بود.

    او هر روز را به امید کشتی نجات، ساحل را و افق را به تماشا می نشست.

    سرانجام خسته و نا امید، از تخته پاره ها کلبه ای ساخت تا خود را از خطرات مصون بدارد و در آن  بیاساید.

    اما هنگامی که در اولین شب آرامش در جستجوی غذا بود، از دور دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود.

    بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه چیز از دست رفته بود.

    از شدت خشم و اندوه در جا خشک اش زد. فریاد زد:

    « خدایــــا! چطور راضی شدی با من چنین کاری بکنی؟ »

    صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید.

    کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته، و حیران بود.

    نجات دهندگان می گفتند:

    “خدا خواست که ما دیشب آن آتشی را که روشن کرده بودی ببینیم
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان