خانه
330K

داستان های واقعی و عبرت انگیز

  • ۱۳:۱۸   ۱۳۹۳/۶/۱۲
    avatar
    کاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    یک داستان واقعی


     می خوام داستان زندگیمو واستون بگم


    من نگار هستم 20 سالمه زادگاهم تهرانه اما دانشجوی اراکم و در حال حاضر اراک زندگی می کنم

    پدرم جانباز 75 درصد بود که 4 سال پیش شهید شدمادرم دکتر زنان و زایمانه البته 6 سال پیش از پدرم جدا شد و از ایران رفتآلمان زندگی می کنه

    مهر سال گذشته برگشت ایران و چند ماه پیش من بوداما اسفند بازم برگشت آلمان بگذریم می خوام از زندگیم بگم 5 سال عاشق پسر کسی بودم که دوستم نداشت و بهم خیانت کرد.باهام بازی کرد و از زندگیم رفت تاوان روحیه سنگینی دادم خیلی سنگین واسه فراموش کردنش خیلیا بهم پیشنهاد داشتن یه دوست جدید رو دادن. اوایل قبول نمی کردم اما....

    یه روز که خیلی دلم گرفته بود و از دانشگاه بر می گشتم هوس کردم پیاده توی شهر قدم بزنم

    اول رفتم یه رستوران خوب می خواستم کاری کنم از فکر گذشته ها فرار کنم بهترین غذا رو  خوردم و بعد اومدم تا مرکز شهر حوصله ی خرید نداشتم همونجا منتظر تاکسی وایسادم

    به اولین ماشینی که جلوی پام ترمز کرد اسم مسیر را گفتم اونم نگه داشت و من سوار شدم

    یکم که رفت گفت اجازه میدید من اینجا نگه دارمو کارمو انجام بدم منم گفتم باشه سرمو به شیشه تکیه دادمو بیرونو نگاه می کردم تا برگرده توی ماشینش بوی عطر خیلی خوبی میومد

    یه عروسک خیلی قشنگو عقب کنار من به دستگیره آویزون بود جلو هم یه جا کلیدی خوشگل

    به نظر میومد خیلی خوش سلیقه است من عاشق پسرای اینطوری بودم همون موقع بر گشت و عذر خواهی کردمنم چیزی نگفتم یکم که رفت شروع کرد سوال پرسیدن منم ازش خوشم اومده بود بر عکس همیشه خیلی آروم و با لبخند جواب می دادم وقتی رسیدم نزدیک خونه گفتم من جلو تر پیاده میشم اونم گفت میشه یکم دیگه با هم باشیم منم قبول کردم گفت اسمم آرمانه اما سنشو نگفت من حدث زدم26 سالش باشه اونم خندید آخرش شماره خواست

    اول قبول نکردم اما بعد راضی شدمو شمارمو دادم تا در خونه منو رسوند 5 دقیقه بعد هم زنگ زد وگفت خوشحالم که قبول کردی روز بعد زنگ زد و بیشتر حرف زدیم

    گفت کارمند پالایشگاست و یه شرکت خصوصی هم داره

    خونشون هم بهترین جای اراکه همون روز اومد دنبالمو با هم رفتیم سفره خونه بر عکس روز قبل حسابی به خودم رسیده بودمالبته باید بگم من یه دختر کاملا امروزیم اصلا با حجاب نیستم اما اون روز بعد از چند وقت حسابی به خودم رسیده بودم وقتی اومد دنبالم گفت چقدر شبیه عروسکایی

    منم که بدم نمیومد پشت چشم نازک می کردمو خودمو لوس می کردم

    وقتی هم ساکت می شدم می گفت حرف بزن صدات خیلی دلنشینه اون روز بهم گفت اگه از تنهایی حوصلم سر میره می تونم عصرها برم شرکت پیش خودش منم قبول کردم

    از یه طرف دنبال کارای بورسیه بودم از یه طرف درگیر عشق جدیدم عصرها می رفتم شرکت پیشش اون جا منشیای خانوم سایمو با تیر می زدن همیشه می گفتن آقای مهندس فقط سختگیری هاش مال ماست آخه من خیلی شیطونمو خیلی اذیت می کردم

    یه روز در حضور جمع ازم خواستگاری کرد و قول داد حتی اگه بورسیم درست نشد تحت هر شرایطی با هم از ایران بریم من حرف خانوادشو زدم که گفت اگه قبول کنم مادرش میاد خواستگاری

    من فرصت خواستم صبر کنه تا مادرم چند ماه بعد برگرده ایران اونم قبول کرددیگه بهش به چشم همسر آیندم نگاه می کردم یه روز توی شرکت دوتایی با هم تنها بودیم منم که دنبال فرصت واسه ناز کردن بودم خودمو زدم به سر درد اول گفت بریم دکتر بعد هم گفت ببرمت خونه استراحت کنی اما به جای خونه ی خودم منو برد خونه ی خودش یه خونه ی خیلی بزرگ بهم می گفت اینجا خونه ی شماست از هفته ی آینده با هم میریم خرید واسه ی خونمون بهم گفت برو توی اتاق استراحت کن اگه هم خواستی درو قفل کن منم که بهش اعتماد داشتم با خیال راحت دراز کشیدم

    یه ساعت نشد که اومد کنارم تا اون روز حرفی از رابطه ی عمیق تر نزده بود اما اونروز بیشتر بهم نزدیک شد بغلم کردو صورتمو بوسید و گفت مثل فرشته ها زیبایی

    بعد هم........

    متاسفانه یا خوشبختانه دختر بودنمو اون روز اونجا جا گذاشتم

    ترسی نداشتم چون نه واسم مهم بود نه توی خانوادم محدودیتی واسه این چیزا هست

    به هر حال اونم بعد ازون رابطه بیشتر هوامو داشت

    خیلی مراقبم بود

    منو با خانوادش آشنا کرد مادر منم اومد و بیشتر آشنا شدیم

    چند ماه گذشت ورابطه ی ما ادامه داشت

    خونمونو رنگ کردیم

    کابینت سفارش دادیم

    لوستر خریدیم

    همه ی این کارا به سلیقه ی من انجام می شد

    اما خیلی اتفاقی فهمیدم آرمان زن داره

    بچه هم داشت

    یه پسر 2 ساله به نام آراد

    خیلی ناراحت بودم

    می خواستم تمومش کنم اما من باردار بودم

    چند وقت قهرو دعوا

    می خواستم سقطش کنم اما اون ازم شکایت کرد

    الان 3 ماهه که باردارم

    زنش فهمیده

    خیلی مجبورم کرد ازش فاصله بگیرم اما وقتی فهمید حامله ام باهام کنار اومد

    بعد از ایام فاطمیه هم میرم قراره عقدم کنه

     
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان