خانه
330K

داستان های واقعی و عبرت انگیز

  • ۱۱:۳۴   ۱۳۹۴/۸/۲۴
    avatar
    کاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست
    مردی به پیامبر خدا ،حضرت سلیمان ، مراجعه کرد و گفت ای پیامبر میخواهم ، به من زبان یکی از حیوانات را یاد دهی .سلیمان گفت : توان تحمل آن را نداری .اما مرد اصرار کردسلیمان پرسید ، کدام زبان؟جواب داد زبان (پشک)گربه ها، چرا که در محله ما فراوان یافت می شوند.سلیمان در گوش او دمید و عملا زبان (پشک)گربه ها را آموخت روزی دید دو (پشک)گربه باهم سخن میگفتند. یکی گفت غذایی نداری که از گرسنگی می میرم .دومی گفت ،نه ، اما در این خانه خروسی هست که فردا میمیرد،
    آنگاه آن را میخوریم.مرد شنید و گفت ؛ به خدا نمیگذارم خروسم را بخورید،آنرا خواهم فروخت، وفردا صبح زود آنرا فروخت گربه امد و از دیگری پرسیدآیا خروس مرد؟ گفت نه،صاحبش فروختش،اما،گوسفند نر آنها خواهد مرد و آن را خواهیم خورد.
    صاحب منزل باز هم شنید و رفت گوسفند را فروخت.(پشک)گربه گرسنه آمد و پرسیدایا گوسفند مرد ؟گفت : نه! صاحبش آن را فروخت.(پشک)گربه گفت اما صاحب خانه خواهد مرد، وغذایی برای تسلی دهندگان خواهند گذاشت و ما هم از آن میخوریم!مرد شنید و به شدت برآشفت نزد پیامبر رفت و گفت (پشک)گربه ها میگویند امروز خواهم مرد!خواهش میکنم کاری بکن !پیامبر پاسخ داد:خداوند خروس را فدای تو کرد اماآنرا فروختی،سپس گوسفند رافدای تو کرد آن را هم فروختی ،پس خود را برای وصیت و کفن و دفن آماده کن .حکمت این داستان :خداوند الطاف مخفی دارد،ما انسانها آن را درک نمی کنیم.او بلا را از ما دور میکند و ما با نادانی خود آن را باز پس میخوانیم ...
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان