خانه
331K

داستان های واقعی و عبرت انگیز

  • ۱۱:۰۲   ۱۳۹۴/۱۱/۲۷
    avatar
    کاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست
    در بهار دو تا بذر در خاك حاصل‌خيز كنار هم نشسته بودند اولين بذر گفت: «مي‌خواهم رشد كنم. مي‌خواهم ريشه‌هايم را در خاك زير پايم بدوانم و ساقه‌هايم را از پوسته‌ي خاك بيرون بكشم. مي‌خواهم غنچه‌هاي لطيفم را باز كنم و نويد فرارسيدن بهار را بدهم ... مي‌خواهم گرماي آفتار را روي صورتم و لطافت شبنم صبحگاهي را روي گلبرگ‌هايم احساس كنم.!» و رشد كرد و قدر برافشت.

    بذر دوم گفت: «من مي‌ترسم اگر ريشه‌هايم را در خاك،‌ زير پايم بدوانم از كجا معلوم كه در تاريكي به چيزي بر نخورم؟ اگر راهم را از ميان پوسته‌ي سخت بالاي سرم بيابم از كجا معلوم كه جوانه‌هاي لطيفم از بين نروند ... و اگر بگذارم كه جوانه‌هايم باز شوند از كجا معلوم كه يك مار نيايد و آن‌ها را نخورد و اگر بگذارم كه غنچه‌هايم باز شوند از كجا معلوم كه طفلي مرا از زمين بيرون نكشد؟ نه!‌ بهتر است منتظر بمانم تا همه جا امن و امان شود او اينطور بود كه او منتظر ماند.
    مرغ خانگي كه در خاك دنبال دانه مي‌گشت، بذر منتظر را ديد و او را خورد.

    براي زيستن، شهامت لازم است. يك دانه‌ي نتركيده،‌ داراي همان ويژگي‌هايي است كه جوانه‌ هنگام شكستن پوسته‌اش دارد. با اين وجود، فقط زماني كه پوسته‌اش را مي‌شكند، مي‌تواند خود را به درون ماجراي زندگي پرتاب كند.
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان