۱۱:۱۱ ۱۳۹۴/۱۱/۲۷
پدری پسرش را منکر بود که شعور یافته و آدم بشود، تا وقتی آشوبی در مملکت به پا شد و پسر در آن شلوغی به سرکردگی و حمایت اشرار به حکومت رسید.
و چون به تخت نشست فرمان داد پدرش را کت بسته به حضورش بیاورند و چون پدر را آوردند به او گفت:
تو بودی که میگفتی من آدم نمیشوم؟ ببین به چه مقامی رسیده ام.
پدرش گفت:
اکنون نیز همان گویم که گفتم آدم نمیشوی، نگفتم حاکم نمیشوی که اگر آدم بودی با پدر خود به این صورت عمل نمیکردی.