۱۱:۱۲ ۱۳۹۴/۱۱/۲۷
انگشت و خیک
مردی از راه فروش روغن ثروتی کلان اندوخته بود💰 و به خاطر حرصی که داشت 😏همیشه به غلام خود میگفت در وقت خرید روغن، هر دو انگشت سبابه را به دور پیمانه بگذارد 😳تا روغن بیشتری برداشته شود😕 و برعکس در وقت فروختن، آن دو انگشت را درون پیمانه بگذارد تا روغن کمتری داده شود. 🤔هر چه غلام او را از این کار بر حذر میداشت مرد توجه نمیکرد 🤗تا این که روزی هزار خیک روغن خرید و برای فروش آنها را بار کشتی کرد 🛳تا در شهر دیگری بفروشد. وقتی کشتی به میان دریا رسید، دریا توفانی شد. ناخدا فرمان داد تمام بارها را به دریا بریزند تا کشتی سبک شود😱 و مسافران از خطر غرق شدن برهند. آن مرد از ترس جان، خیکها را یکی یکی به دریا میانداخت. در این حال غلام گفت😏😊: «ارباب انگشت انگشت مبر تا خیک خیک نریزی.»