آغوش اجباری
قسمت چهل و یکم
از مدرسه چطوری جیم بشم برم ؟
معلما بفهمن کله مو می کنن
بالاخره رسیدیم در مدرسه و درست همون موقع آقای ضیائی , سرایدار مدرسه درو باز کرد
بابا هم پیاده شد و بهش سلام داد
قلبم از تو حلقم داشت می اومد بیرون ... الان بابا می فهمید دروغ گفتم
- چرا این ساعت اومدین آقای سبحانی ؟
- والله حنا انگار با دوستش قرار بوده زودتر بیان درس بخونن
آقای ضیائی نگاهی بهم انداخت و گفت :
- دوستت هنوز نیومده که
- اشکال نداره , منتظرش می مونم
بابا گفت :
- آقای ضیائی , دخترم دستت امانت ... من می رم
- چشم آقای سبحانی ... بفرمایید
همینم کم بود ... بابا منو سپرد به این ... من دیگه چه جوری از مدرسه برم بیرون ؟
- ظهر خودم میام دنبالت ... اینجا منتظر باش
جــــــــــان ؟؟ خودش بیاد دنبالم ؟ پس بگو زندونیم کردی دیگه ... یعنی چی خودش بیاد دنبالم !
تا خواستم حرف بزنم بابا رفته بود ...
رو به آسمون کردم و گفتم :
- خدا تو هم با من لج کردی
بغض تو گلوم سنگین شده بود
رفتم تو کلاس نشستم
یه ساعت زودتر اومده بودم بیرون
سر کلاس نشستم تا شروع صف شد ...
ماجرا رو واسه سمیه تعریف کردم
گفت که حق با مامان بابامه
چرا هیشکی منو درک نمی کرد ؟
چرا همه با من لج کرده بودن ؟
بابا همونجور که گفته بود سر ساعت منو رسوند خونه
وقتی رفتم داخل , دایی با مامان تو هال نشسته بودن
- سلام دایی
- سلام دخترم
- خوش اومدین
- زنده باشی دخترم
داشتم می رفتم اتاقم که با صدای مامان ایستادم و به روش برگشتم
- حنا بیا اینجا داییت کارت داره
- باشه چشم ... صبر کنید لباسامو عوض کنم میام
- وقت نداریم زیاد ... امشب خانواده حسام میان اینجا
صدامو بردم بالا :
- یعنی چی امشب میان اینجا ؟ من دو روزه دارم می گم باهاش ازدواج نمی کنم ...