آغوش اجباری
قسمت چهل و چهارم
از بس صدام می لریزد ...
به اون وقتی که به خودم اعتراف کردم عاشقشم
به اون وقتی که زنگ زد و گفت دختر عموی خجالتی
به اون وقتی که گفت اونم خاطرمو می خواد
وقتایی که زنگ می زد
وقتایی که بهم می گفت خانومم
وقتی که گفت مگه من مردم تو رو ازم بگیرن
صداش تو گوشم موج می زد
خنده قشنگش جلو چشام نقش می بست
باز گریه از سر داده بودم
باورم نمی شد
دیگه تموم شد
نه ... نه اینا همش خوابه ... به خدا خوابه
من مال محمدم می شدم , نه اون پسره ؛ حسام
رفتم اتاقم ... یه گوشه اتاق تو خودم مچاله شدم و اشک ریختم
صدای بابا رو شنیدم که به مامان گفت : حنا کجاست ؟
صدای مامانو شنیدم که گفت : تو اتاقشه , میگه بیرون نمیاد
صدای باز شدن در اتاقمم شنیدم
پاهای بابا رو هم دیدم که جلوم ایستاد
صداشم شنیدم که صدام زد
شنیدم که گفت اگه نیای بیرون , بد می بینی
صدای بیرون رفتن و بستن دراتاق هم شنیدم
صدای زنگو شنیدم
صدای احوالپرسی مهمونا
صدای عمو حسن که گفت : برا امر خیر مزاحم شدیم
صدای گفتن بابا که گفت : خوش اومدین
صدای مهریه تعیین کردنو شنیدم
صدای مبارک بادی هم شنیدم
صدای زن عمو گلبهار ؛ زن عمو حسن ؛ مادر حسام ؛ مادر شوهرم رو هم شنیدم که گفت : عروس گلم کجاست ؟
صدای باز شدن دراتاق رو شنیدم و بلند شدم
زن عمو صورتمو بوسید و گفت :
- مبارکت باشه دخترم ... سفید بخت بشی عروس گلم ...
نگو عروسم ... لعنتی نگو عروسم ... دارم آتیش می گیرم
دستمو گرفت و با خودش برد تو هال
صدای کل کشیدن خواهراش , هاجر و مریم , داشت مغزم رو خراش می داد