خانه
254K

رمان ایرانی " آغوش اجباری "

  • ۲۱:۵۶   ۱۳۹۶/۶/۲
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت چهل و پنجم




    عمو حسن اومد جلو و پیشونیمو بوسید و رفت ... سرمو بلند کردم ... نگاشون کردم ...
    دایی داشت با نگرانی نگام می کرد
    بابا با اخم
    مامان با عصبانیت
    محسن با حسرت
    پوران و توران با شادی
    نگین و ندا با ناراحتی
    حسام با خوشحالی
    به چهره ش دقیق شدم ... چشای زیتونی روشن ... پوست سفید ... لب و بینی خوش فرم ...
    زود نگامو دزدیدم ... من به جز محمد به کسی نگاه نمی کنم
    اومد جلو ... جلو ... جلوتر ...
    انگشترو از مامانش گرفت
    مامانش دستمو بلند کرد
    حسام انگشترو دستم کرد
    صدای دست و کل بلند شد
    اومد جلوتر ... آهسته گفت :
    - مبارکت باشه
    صداش روحمو تیکه تیکه کرد ...
    دورشد ... تونستم نفسمو آزاد کنم ...
    به مامان نگاه کردم ... با شادی داشت با هاجر حرف می زد
    سرمو انداختم پایین ... نمی تونستم ببینمش ... نمی تونستم خنده شو ببینم
    صدای ضجه زدنام تو گوشم پیچیده بود
    دوست داشتم بشینم و زار زار گریه کنم
    مثل یه عروسک این طرف اون طرف می شدم و باهام عکس می نداختن
    داشتم از شدت بغض و نفس تنگی خفه می شدم
    انگار همشون ریخته بودن سرم و دورمو احاطه کرده بودن ...
    حسام اومد کنارم نشست و من دور شدم ... دوباره نزدیک و دور شدم ...
    اومد جلوتر , دم گوشم گفت : نمی خورمت که , داریم عکس می ندازیم ... زشته اینجوری نکن , آبروم رفت
    سرجام نشستم تا عکسشو گرفت و رفت پی کارش
    انگار واسم مراسم عزا گرفته بودن
    اونا شادیشونو کردن و رفتن ... من موندم با یه دنیا غم تو دلم ... زود رفتم اتاقم جامو انداختم و دراز کشیدم ...

    به محمد فکر می کردم .... الان چیکار می کنه ؟ اگه بفهمه من دیگه نیستم , چیکار می کنه ؟ چی می شه ؟
    انقد تو جام دنده به دنده شدم که کلافه شدم ... نزدیکایهساعت شش بود رفتم یه دوش گرفتم ...
    صدای شکمم بلند شده بود ... دو روز بود هیچی نخورده بودم ...
    رفتم آشپزخونه ... از تو یخچال پنیر و گردو رو بیرون آوردم و شروع کردم به لقمه گرفتن ... همراه لقمه ها بغضمو قورت می دادم ... صبحونمو خوردم و رفتم آماده شدم برم مدرسه
    همین که رفتم بیرون , دیدم حسام با ماشینش اونور خونه ایستاده ... خودمو زدم به کوچه علی چپ و راهمو گرفتم و رفتم که صدام زد :
    - حنا

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان